#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_25

با فریاد سلیمی دست فرشته شل شد و گیسوان غزاله را رها كرد. غزاله در حالیكه روسری اش را جلو می كشید با نگاهی مملو از التماس گفت :

- تورو خدا من رو از دست اینا نجات بدین .

- یه بار دیگه صداتون بلند شه می دونم چیكار كنم. حالا همگی خفه.

غزاله سر به زیر انداخت و اعتراض نكرد. سلیمی چشم غره ای به آن دو رفت و با غیظ از بازداشتگاه خارج شد.

غزاله بار دیگر در گوشه ای كز كرد. حوادث 24 ساعت گذشته در ذهنش به رقص آمده بود. در افكار خود غوطه ور بود كه احساس كرد سیـ ـنه اش تیر می كشد به این حس به ناگاه به یاد ماهان سراسیمه از جای جست در جستجوی فرزند به هر سو نظر كرد. برای لحظه ای فكر كرد ماهان را جا گذاشته است. با پریشانی فریاد زد :

- ماهان! ماهان كو؟ بچم كجاشت؟

قدسی با ناخنها بلندش چنگی در گیسوان زردش زد و گفت :

- من چه میدونم ... بچه مال توست، سراغش رو از من میگری؟

- سیـ ـنه ام رگ كرده ... حتما ماهان گرسنه است.

- خوبه والا ... معلوم كه این كاره ای... خودت رو زدی به موش مردگی كه برات دل بسوزونن .... حكما توقع داری تا یكی ، دو ساعت دیگه واسه خاطر آق پسرت تشریف ببری خونه .... نه جونم اینجا از این خبرا نیست. نه كولی بازی در بیار نه دیوونه بازی ... حالا بگیر بتمرگ.

غزاله به خود آمد و با حزن واندوه به سمت در بسته ی زندان موقتش گام بداشت، پیشانی اش را به در چسباند، قطرات ریز اشك پهنای صورت را خیس كرد و او را كم كم به زانو در آورد.

چشمان درست و براقش را به سقف دوخت و با خود زمزمه كرد " تو كجایی خدا! از دیروز تا حالا ندیدمت... شایدم تو منو ندیدی ... خدایا! منم، غزاله .... باهام قهری!؟ ولی من كه كاری نكردم . اگز هم گناهی مرتكب شدم، سزاوار یه همچین مكافات سنگینی نیستم . خدایا تو رو به آبروی زهرا قسم میدم راضی نشو آبروم بریزه. تا همین جا بسه خدا. كمكم كن. كمكم كن از این مخمصه نجات پیدا كنم."

غزاله در حال نجوا با خدای خود بود كه صدای باز شدن قفل و زنجیر او را وادار كرد سراسیمه از پشت در عقب برود و مضطرب در گوشه ای بایستد. سلیمی قدمی به داخل گذاشت، نگاهش روی غزاله ثابت ماند و گفت :

- بیا بیرون.

بار دیگر دلهره و تشویش مهمان دل كوچك او شد. با قدهای لرزان و رنگ و روی پریده روسری اش را كاملا جلو كشید و به دنبال سلیمی به راه افتاد. سلیمی در اتاقی را باز كرد و او بدون چون و چرا وارد شد. سلیمی گفت :

- همیجا بشین تا جناب سروان بیاد.

غزاله روی صندلی نشست فكر رویارویی با افسر بازپرس ذهنش را آشفته می ساخت. با احساس رخوت میز را تكیه گاه آرنجش قرار داد و صورت را میان دو دست پنهان كرد. در این موقع صدای مردانه ای بیرون از اتاق پیچید و متعاقب آن در باز شد. از ترس آب دهان را قورت داد و سراسیمه از جای برخاست. سلام، بی اراده و با ترس از زبانش گریخت. حق دوست سلام او را با تكان سر پاسخ داد و به سردی گفت :

- بشین.

حق دوست نگاه اجمالی به غزاله انداخت و در حالیكه پوشه را باز می كرد گفت :

- بهت نمیاد اهل اینجور برنامه ها باشی.

- حق با شماست. به خدا من اهل اینكارا نیستم. حتی روحم از اون بسته ها خبر نداره. تورو خدا حرفم رو باور كنید.

- قسم نخور. فقط به سوالای من جواب بده.

- چشم.

- ببین اگه دفعه ی اولته بهتره اعتراف كنی....به نفعته من هم قول میدم كمكت كنم.

- شما هم حرفهای من رو باور نكردی؟ من راستش رو گفتم.

- فكر می كنی در طول روز با چند نفر امثال تو برخورد می كنم.اگه قرار باشه هر كس با یه قسم از اتهام مبرا بشه كه دیگه احتیاجی به دادگاه و قانون نیست.

- ولی من به شما حقیقت رو گفتم . من واقعا هیچی نمی دونم.

- صبر و حوصله من اندازه داره. بهتره از ملاطفتم سوء استفاده نكنی. حالا هم بدون حاشیه رفتن برو سر اصل مطلب.

- اصل مطلبی وجود نداره. من یه مسافرم كه بیخود و بی جهت گرفتار شدم.

- نخیر ! مثل اینكه اگه به سركار خانم رو بدم یه چیزی هم بدهكار میشم.

غزاله برآشفته صدایش را بلند كرد :

- شما خیلی راحت با آبرو حیثیت مردم بازی می كنید. اصلا متوجه اید با من چه كردید.

حق دوست با عصبانیت صندلی زیر پایش را كنار كشید و مشتی به روی میز كوبید. غزاله حساب كار دستش آمد و حسابی خود را جمع و جور كرد، سپس حق دوست لحنش را به خشونت آمیخته كرد و گفت :

- دفعه آخرت باشه كه صدات رو بالا می بری . یادت نره تو یه متهمی و من هم افسر بازپرس . پس من سوال می كنم، تو جواب ی دی. نه كمتر ، نه بیشتر.

اشك در چشمان درشت و براق غزاله خانه كرد .در تله ای گیر افتاده بود كه نه راه پیش داشت و نه راه پس . به تلخی بغضش را فرو خورد و جلوی ریزش اشكهایش را گرفت. حق دوست به سردی سوالات دیگری مطرح كرد ولی غزاله هیچ جوابی برای آن ها نداشت. تنها چیزی كه عاید سروان شد " نمی دونم و خبر ندارم " و یا كلماتی از این قبیل بود .





مقابل درب بزرگ آهنی معدودی زن و مرد مـ ـستاصل و نگران به محض دیدن مامورین ستاد جلو می دویدند و جویای چند و چون مراحل بازجویی بستگان خود می شدند. آن روز به محض خروج سرگرد زادمهر ، منصور و هادی جلو دویدند و جویای احوال غزاله و چگونگی روند بازجویی شدند ، زادمهر با سردی اظهار بی اطلاعی كرد و بی تفاوت، گویی گوش ناشنوایی دارد ، پشت فرمان نشت و اتومبیلش را در دنده قرار داد ، اما قبل از آنكه كلاچ را رها كند حق دوست با عجله به او نزدیك شد و گفت :

- آآ...گیرت انداختم. كجا داداش ؟


romangram.com | @romangram_com