#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_24
- به خدا من از هیچ چیز خبر ندارم . اشتباه شده. من بی گناهم جناب قاضی .
- طبق گزارش پاسگاه جرم شما خیلی سنگینه . حمل هروئین می دونی یعنی چی ؟
- من تا حالا هروئین ندیدم . باور كنید راست می گم.
سهرابی در چهره غزاله دقیق شد و گفت :
- به قیافه ات كه نمی خوره معتاد باشی. شوهرت چی! شوهرت اهل دوده ؟
- شوهرم ؟! ... منصور از سیـ ـگار هم بدش میاد.
- خب شاید اینا رو سوغاتی فرستاده برای فك و فامیلش!
- نمی دونم كه این بسته ها چطور سر از ساك من درآورده ،ولی خوب می دونم كه كار منصور نیست.
- به هر حال این مواد بین وسایل شما پیدا شده و باید جوابگو باشی .
- وقتی هیچی نمی دونم، چطور باید جوابگو باشم.
- اینجا كوچه بن بسته . یا اعتراف می كنی یا تشریف می بری ستاد مبارزه با مواد مخدر .
غزاله نا امید گفت :
- یعنی شما حرف من رو قبول نداری . به خدا! به قران مجید ! به روح رسول الله ! من هیچی از اون مواد نمی دونم.
- قسم نخور دختر .اگه می خوای به جای اعتراف یكریز قسم بخوری ، همین الان برو بیرون.
تهدید سهرابی به گوش غزاله نرفت ، بالاخره هم با گریه و التماس ، قاضی را وادار به صدور دستور كرد.
- بهتره بری ستاد مبارزه با مواد مخدر، اگه عاقل باشی خودت رو توی دردسر نمی اندازی.
كار شمعی دیگر تمام شده بود. غزاله را تحویل دادسرا داد و به اتفاق پرتوی راهی پاسگاه شد. غزاله تنها ماند. پر اضطراب تر و پریشان تر از دقایق قبل به دیوار پشت سرش چسبید. مردمك چشمانش با وحشت به هر سو چرخ خورد تا در موج نگاه دو چشم تیره خیره ماند.
سرگرد كیان زادمهر گامی به او نزدیك شد و پرسید :
- هدایت تویی؟
- بله.
- جرمت؟
- هیچی.
لبخند زادمهر، پوزخندی تمسخر آمیز بود. بدون كلامی اضافه، از غزاله فاصله گرفت و وارد دفتر اجرای احكام شد.
دقایقی بعد زنی میانسال به نام كاشفی، غزاله را به همراه سه متهمه دیگر برای انتقال به ستاد مبارزه با مواد مخدر به محوطه دادگاه انقلاب منتقل كرد
وانتی آبی رنگ با سقف كوتاه نرده ای، در برابر دیدگان غزاله نمایان شد. پنج مرد كه از نظر غزاله گردن كلفت و قلچماق به نظر می رسیدند و سه زن كه محلی می نمودند داخل وانت به یكدیگر دستبند شده و در حالی به دلیل سقف كوتاه وانت به سمت پایین خم شده بود به سختی اطرافشان را می پاییدند.
رعب و وحشت بار دیگر بر وجودش مـ ـستولی شد. در حالیكه معجونی از ترس و شرم، سرگشتگی و ندامت، چاشنی این سفر شوم بود از وانت پیاده شد و به دنبال متهمین دیگر قدم به ساختمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گذاشت. سلیمی از مامورین زن ستاد، متهمه ها رو تحویل گرفت و آنها را به بازداشتگاه انتقال داد.
غزاله در بدو ورود در سكوتی پر اندوه در گوشه ای كز كرد. نگاه هراسان بی اراده به اطراف چرخ خورد، اتاقی كثیف با زیر اندازی محقر و دیوارهایی با نوشته های مخدوش.
زن جوانی كه گیسوانش را به رنگ زرد در آورده بود، با سرو صدا آدامس می جوید و با ناخنهای بلندش هر چند دقیقه یكبار آدامس را بیرون می كشید و دور انگشت می چرخاند و مجددا به دهان می گذاشت . غزاله چندشی كرد و نگاهش را از او گرفت سه نفری كه به همراه او از دادگاه به آنجا منتقل شده بودند، با صدای بلند جرو بحث می كردند. هر كدام به دیگری می گفت تو گردن بگیر ما بیرون بریم دنبال آزادیت هستیم. ولی هر یك بهانه ای می آورد و از زیر آن شانه خالی می كرد. بالاخره هم كار بیخ پیدا كرد و به مشاجره لفظی كشیده شد. جملات زشت و ركیكی كه بین آنها رد و بدل می شد غزاله را برافروخته و عصبانی كرد. نگاهی از سر خشم و نفرت انداخت و فریاد زد :
- بسه دیگه ... خجالت بكشید.
نگاه متعجب جمع به او دوخته شد. یكی از مخاطبین كه فرشته نام داشت در چشم او براق شد و گفت :
- چته سلیطه! چرا هوار می كشی؟
- ادب داشته باش خانم.
شلیك خنده بلند شد و غزاله عصبانی تر فریاد زد :
- چیه؟ رو آب بخندین.
- پرو بازی از خودت در نیار... اگه بخوای زر زیادی بزنی دخلت رو میارم.
با تهدید او غزاله جری شد و از جای برخاست. فرشته مجبور شد برای نگاه كردن در چشمان او سرش را بالا بیاورد، اما از قد و بالای بلند غزاله ترسی به دل خود راه نداد و گفت :
- بگیر بشین. بذ باد بیاد.
غزاله با گفتن خفه بی اراده دست به شانه فرشته گذاشت و او را هل داد. فرشته سكندری خورد و نقش بر زمین شد. در یك لحظه درگیری آغاز و آن دو با یكدیگر گلاویز شدند. غزاله به محض شنیدن یكی دو فحش ركیك شرمسار و نادم از درگیری عقب نشینی كرد، اما فرشته گیسوان او را در چنگ داشت و همچنان تهدید می كرد. با فریاد غزاله سلیمی وارد بازداشتگاه شد و با صدایی شبیه فریاد همه را مخاطب قرار داد و گفت :
- ساكت. اینجا چه خبره!؟
romangram.com | @romangram_com