#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_23

- باید در قبال تحویل بچه، رسید بدی .

منصور كلافه و عصبی ماهان را به آغـ ـوش هادی سپرد .هادی در حالیكه بی صدا اشك می ریخت، خواهرزاده اش را به آغـ ـوش كشید و در جستجوی نشانی از خواهر بویید. منصور رسید ماهان را انگشت زد و امضا كرد. دهقان رسید را لای پرونده غزاله گذاشت و گفت:

- هرچه سریع تر این جا را ترك كنید.

- ولی همسرم چی میشه ؟

- امشب كه كاری از كسی ساخته نیست. فردا برید دادگاه انقلاب . اونجا می تونید پیگیر جریان دادرسی باشید... فعلا برید.

دیگر ماندن و التماس فایده نداشت تا همین جا هم دهقان محبت بیش از اندازه ای كرده بود، از این رو بدون كلامی، به اتفاق یكدیگر پاسگاه را ترك كردند. ماهان سر به سیـ ـنه پدر ، بدون آنكه بداند در اطرافش چه می گذرد ، در خواب ناز بود.

هادی دنده ای به پراید داد و دور زد و در سمت دیگر جاده در محور كرمان متوقف شد.نگاهش به تاریك روشن محوطه پاسگاه بود، با دلی اندوهگین گفت :

- منصور

- هوم

- غزاله رو دیدی ؟

- كاش می مردم و غزاله رو اونجا نمی دیدم. نمی دونی چیكار كرد . صدای ناله هاش تو گوشمه .

اشك هادی روی گونه اش سر خورد ، گفت :

- طفلك خواهرم... تا حالا اینجور جاها رو ندیده بود ، چه برسه گرفتارش بشه .

- حالا چیكار كنیم؟

- فعلا به كسی چیزی نمی گیم تا ببینیم چی میشه. خدا خودش بزرگه، شاید تا صبح فرجی پیدا شد و بی گناهیش ثابت شد.

- خدا كنه.

باز رنگ غم هاله ای تیره دور چشمان هادی كشید ، پرسید:

- بازداشتگاه غزاله كجا بود ؟

- انتهای محوطه ، پشت ساختمون اصلی یه كانكسه ... غزاله اونجاست.

هادی میان بغضش زمزمه كرد: " بمیرم الهی " ولی نتوانست خودداری كند و بنای گریه را گذاشت . منصور هم مترصد فرصت با هق هق هادی زار زد. لحظاتی نگذشت كه صدای برخورد انگشتانی به شیشه اتومبیل آن ها را متوجه خود كرد.

هادی شیشه را پایین كشید و اشكهای مردانه اش را پاك كرد. به افسری كه مقابلش بود سلام كرد و پرسید:

بله جناب سروان مشكلی پیش اومده؟

نگاه افسر جوان غم را در دیدگان اشكبار آن دو دید ، از این رو با ملایمت گفت :

- اینجا توقف ممنوعه... لطفا حركت كنید.





فصل 4





شب بدی را گذراند. شبی كه تلخی آن هزار بار تلخ تر از نوشیدن زهر بود. دوری از فرزند و افكار پریشان او را وادار ساخت تا دمیدن سپیده صبح و طلوع آفتاب چشم به پنجره كوچك زندان موقتش بدوزد.

فكر می كرد خدا را فقط می تواند بالای سرش در پهنای آسمان پر ستاره ببیند، از ورای پنجره چشم به تك ستاره درخشان آسمان شب دوخت و با پروردگار به راز و نیاز پرداخت.

او بیش از ناامیدی، حیران و سرگشته بود. چنان غافلگیر شده بود كه به هیچ عنوان قادر به موقعیت خطیرش نبود.بیشتر حال بیمار تب داری را داشت كه در انتظار ویزیت پزشك معالجش به سر می برد . بالاخره ساعت 7 صبح این انتظار طولانی به سر رسید و پرتوی و شمعی بار دیگر به سراغش رفتند . شمعی خشك و بی انعطاف نشان می داد ، دستبند نفرت انگیز آهنی را بالا آورد و به مچش قفل كرد . احساس حقارت غزاله را سر به زیر ساخت. بی كلام به دنبال شمعی به راه افتاد و آرام و مغموم داخل اتومبیل نشست.

ساعتی بعد در راهروی دادگاه انقلاب ، در انتظار ورود به دفتر قاضی و صدور رای از جانب او ، در التهاب بود .

روی نیمكت فلزی احساس راحتی نمی كرد و مدام جابه جا می شد در حالیكه گونه هایش از شرم نگاه های كنجكاو هر لحظه گلگون تر می شد و جرئت سر بالا كردن را نداشت.

وقتی منشی دفتر قاضی سهرابی اجازه ورود داد ، قلب غزاله گویی از سیـ ـنه بیرون زد، لرزان و مضطرب به دنبال شمعی وارد دفتر قاضی شد.مرد میانسال با چهره جدی و خشك ، نگاهی اجمالی به غزاله انداخت و با افسوس سر تكان داد. سپس پرونده ای را كه شمعی مقابلش نهاده بود ورق زد. پس از مدت كوتاهی پرسید :

- خب... چی داشتی ؟چقدری بود ؟ و قرار بود كجا ببری ؟

غزاله از ترس و اضطراب لبریز شده بود با شنیدن سوالات كوتاه و طعنه دار قاضی بغض كرد، اما قبل از هرگونه جوابی بغضش تركید و گریه سرداد.

قضاوت كاری است سخت و دشوار ، امری كه باید عاری از احساسات باشد . شاید قاضی سهرابی به حال غزاله دل می سوزاند ، با این وجود نمی توانست ظاهر معصوم و آراسته او را ملاك قضاوت خود قرار دهد ، از این رو به دلیل حساسیت شغلی ، قیافه خشك و جدی اش را به اخمی آمیخته كرد و گفت :

- برای من ادا در نیار ... سوال می كنم ، جواب بده .


romangram.com | @romangram_com