#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_22
- آدمیزاده دیگه.
- من به سر غزاله قسم می خورم. اون خیلی پاكه. خدا می دونه چه اتفاقی افتاده!
- باید منصور در جریان قرار بگیره. تا دیر نشده شاید بتونه كاری بكنه.
- می ترسم سعید. منصور طاقتش رو نداره.
- چاره ای نیست نباید وقت رو هدر بدیم.... بهتره هر چه زودتر منصور و خانواده غزاله در جریان قرار بگیرن. پمپ بنزین شلوغ بود ولی چاره ای نداشت، بیست دقیقه معطلی به ماندن در بین راه می ارزید و در این فاصله كفر منصور در آمده بود و به زمین و زمان فحش و ناسزا می داد. هادی نیز تحت تاثیر رفتارهای منصور عجول و سراسیمه بود، به خواهرش غزاله می اندیشید كه حواسش پرت شد و باك پر شد و بنزین سر ریز كرد و پاچه ی شلوارش را آغشته نمود. پشت فرمان كه نشست چنان بر پدال گاز فشرد كه گویی پایش هر لحظه از كاربراتور بیرون خواهد زد. هادی سرد و ساكت اما با سرعت می راند. وقتی به پاسگاه... رسید هوا كاملا تاریك شده بود.
سرباز وظیفه اعتمادی پست دژبانی را بر عهده داشت. خبر دستگیری غزاله را تایید كرد. سپس یكی از سربازان محوطه به نام پرتوی را صدا زد. پرتوی دوان دوان جلو آمد. بچه آبادان با لهجه شیرینش گفت :
- ها ولك.... هوار می كشی؟
- به جناب سروان بگو بستگان هدایت می خوان بچه رو ببرن.
سرباز جوان اجازه ورود خواست و به احترام دهقان پا جفت كرد و گفت :
- قربان بستگان هدایت.
نگاه دقیق و عمیق دهقان به بررسی دو مرد جوان پرداخت. منصور سراسیمه بود، نمی دانست چگونه رشته كلام را بدست گیرد، از این رو آشفته و پریشان روی میز سروان خم شد و به تندی گفت :
- شما همسر من رو اشتباهی گرفتین.
مراقب رفتارت باش. در ضمن درست و غلطش توی دادگاه معلوم میشه. خانم جنابعالی با هروئین جاسازی شده در پاكتهای سیـ ـگار دستگیر شده. مامورین ما پاكتها رو از داخل ساك بچه بیرون آوردن.
كلمه هروئین كه از دهان دهقان خارج شد، رنگ هادی مثل گچ سفید شد. در حالیكه سعی داشت تعادل خود را حفظ كند، به دیوار پشت سرش تكیه داد و گفت :
- قطعا كسی اونا رو توی ساكش گذاشته. شما از دیگران هم بازجویی كردین؟
- نمی خواد یاد من بدی چیكار كنم. در ضمن من موظف نیستم به شما جواب بدم. اگه اینجایید به خاطر اون بچه ی طفل معصومه.
- پس محض رضای خدا بچم رو از اون دخمه در بیارید.
- گفتی چه نسبتی با بچه داری؟
- پدرش هستم.
- با پرتوی برو. اگه هدایت تاییدت كرد و رضایت داد، بچه رو تحویلت می دم. مراقب باش به بازداشتگاه نزدیك نشی.
پرتوی پا جفت كرد و بلافاصله با منصور خارج شد. هادی نیز به قصد خروج به دنبال آن دو به راه افتاد، اما دهقان مانع شد و گفت:
- فقط یك نفر.
پرتوی در تاریكی نسبی به اتاقك كانكس نزدیك شد و غزاله را به نام خواند. غزاله تكانی به بدن خرد و خسته خود داد و به زحمت برخاست و به پنجره كوچك سلول خود نزدیك شد. پرتوی با انگشت به منصور اشاره كرد و گفت :
- اون آقا رو می شناسی؟
نگاه غزاله در امتداد انگشت پرتوی به منصور افتاد. غم و شادی همزمان مهمان چشمان زیباش شد. اشك ریزان فریاد زد "منصور". فریاد غزاله، منصور را بی اراده كرد، چنان كه به سمت او شروع به دویدن نمود :
- چی شده غزاله! چه بلایی سر خودت آوردی؟
- تورو خدا نجاتم بده منصور.
پرتوی كه غافلگیر شده بود، به محض نزدیك شدن منصور، جلو رفت و در حالیكه مانع او می شد گفت :
- همین الان بر می گردی توی دفتر. مثل بچه آدم سرت رو بنداز پایین و برو.
پرتوی با اطمینان از دور شدن منصور رو به غزاله كرد و گفت :
- شوهرت می خواد بچه رو ببره. تو رضایت داری؟
- آره. بچه ام توی این جهنم از بین می ره.... خدا خیرت بده. ببر تحویلش بده.
اما لحظه تحویل كودك، تردید داشت. مادر بود و نمی خواست به سادگی از فرزند خردسال خود دل بكند. با بـ ـوسه های پیاپی اشك می ریخت كه پرتوی در پی انتظاری طولانی، حوصله سر رفته گفت :
- استخاره می كنی؟ اونو بده به من دیگه.
امید از دل غزاله سفر كرد. با احساسی به تلخی زهر آخرین بـ ـوسه را از گونه فرزند گرفت و او را به آغـ ـوش پرتوی سپرد. در آن لحظه گریه تنها سلاحش بود.
به محض ورود پرتوی به دفتر دهقان ، منصور و هادی پیش رفتند . منصور لبریز از عشق و دل نگران، فرزند را به آغـ ـوش كشید. هادی با لمس دستهای كوچك ماهان، كمی آرام گرفت.
دهقان پوشه قرمز رنگی از كشوی میزش خارج كرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com