#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_21

- بابا این برادر تو خیلی حساسه. هنوز هیچی نشده می گفت كاش اونو نفرستاده بودم. نمی دونم اله و بله.

- خدا كنه صحیح و سالم برسن. نباید برای آمدنش این همه اصرار می كردم.

- من از شما خواهر و برادر متعجبم! طوری حرف می زنید انگار طرف غزل خداحافظی رو خونده.

- زبونت رو گاز بگیر.

- ای بابا! خب شلوغش كردین دیگه.

- تو كه نمی دونی. منصور بدون غزاله آب نمی خوره. این پسره یه چیزی از عاشق هم اونور تره. اداره كه میره، روزی سه بار بهش زنگ می زنه و احوالش رو می پرسه. حالا اون رو تك و تنها فرستاده یه شهر دیگه، چه توقعی داری، هان؟

- بهتره به جای حرف زدن صلوات بفرستی. منصور كرمان چی كار می كنه؟ چرا همین جا توی شهر خودش زندگی نمی كنه؟

- منصور واسه خاطر غزاله انتقالی كرمان رو گرفت. مادر غزاله زیر بار ازدواجشون نمی رفت، منصور هم كه بدجوری گرفتار غزاله شده بود برای رسیدن به اون با تمام خواسته های مادرزنش موافقت كرد.

- خیلی دلم می خواد غزاله رو ببینم. دختری كه تونسته رو دست شیرازیها بلند بشه، باید خیلی خوشگل باشه.

- می دونی سعید! خداوند تمام محاسن رو یك جا به این دختر داده. قد بالابلند و رعنا، فكر كنم قدش 175 سانت باشه. زیبا و با شخصیت. از همه مهمتر یه قلب بزرگ و مهربون داره.... یادمه دفعه ی اول كه منصور راجع به اون با مامان حرف می زد، بهش عسل بانو لقب داد. وقتی دیدمش از تشبیه منصور خوشم اومد. غزاله واقعا مثل عسل بود، با چشمهای درشت عسلی و موهای تقریبا به همون رنگ و لبخند زیبایش درست مثل عسل، شیرین به نظر می رسید.

- پس آقا منصور حق داره اینقدر نگران باشه. آخه ...

فریاد مهناز در حالیكه از جا می پرید حرف سعید را برید.

- سعید اونجا رو .... اتوبـ ـوس پرتقالی. فكر كنم خودش باشه.

مهناز مقابل درب اتوبـ ـوس چشم انتظار بود. سعید شانه به شانه او ایستاد. چند دقیقه بیشتر طول نكشید. كلیه مسافرین پیاده شدند و اتوبـ ـوس كاملا تخلیه شد. سعید و مهناز با نگاه های متعجب چشم در چشم یكدیگر دوختند، اما سعید خیلی زود به خود آمد و پا در ركاب گذاشت. ابتدا سر چرخاند سمت سالن، خالی بود. چشمش افتاد به راننده كه پشت فرمان نشسته بود با سلام و خسته نباشید پرسید :

- اتوبـ ـوس كرمانه؟

- بله.

- اتوبـ ـوس دیگه ای هم از همین تعاونی در راه هست؟

- اتوبـ ـوس كه زیاد میاد ولی برای ساعت 7 از این تعاونی همین یه دستگاه.

- می دونی حاج آقا نشونی اتوبـ ـوس درسته ولی مسافر ما بین مسافراتون نیست.

- اسم مسافرتون چی بود.

- هدایت. خانم هدایت.

- همون مسافر پر دردسری كه از دقیقه ی اول برامون دردسر درست كرد؟

- منظورتون چیه؟

- اول بسم ا.... خودش رو به موش مردگی زد. بعد هم اتوبـ ـوس رو نگه داشت و رفت پایین. آخر سر معلوم شد این اداها از ترس بوده و طرف خلافكارو قاچاقچی.

حرف حسن آقا مثل پتك بر سر مهناز فرود آمد، بنابراین عصبانی شد و با تندی گفت :

- حرف دهنتو بفهم خلافكار جد و آبادته.

- حیف كه زنی و الا بهت می گفتم.

سعید هاج و واج مانده بودكه با سرو صدای مهناز به خود آمد و بلافاصله با تحكم او را وادار به سكوت كرد، سپس رو به راننده كرد و پرسید :

- معذرت می خوام. خانمم شوكه شده. شما ببخشید .... تو رو خدا بیشتر توضیح بدین.

- این خانم هدایت با یه بچه شیرخوره مسافر ما بود. چون حال و روز درست و حسابی نداشت بازرسی مواد مخدر بهش گیر داد. می دونی كه هفته مبارزه با مواد مخدره! با ساك و بچه بردنش پایین و بین وسایلش هروئین پیدا كردن بعدشم بردنش بازداشتگاه . همین ....بیشتر از این چیزی نمی دونم.

- شما مطمئنی ازش هروئین گرفتن.

- بله، البته.

- كجا! كجا دستگیر شد؟

- پاسگاه ....

مهناز رنگ به رو نداشت، پشیمانی در چشمان سیاهش موج می زد، بهت زده پرسید :

- حالا چی میشه؟

- از من می پرسی. و از پله ها پایین رفت و پرسید :

- غزاله چه جور زنی ست؟

- دیوونه شدی؟ فكرای احمقانه نكن.


romangram.com | @romangram_com