#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_20



غزاله با وجود غم و شرایطی كه در آن گرفتار بود ، نمی توانست از ماهان غفلت كند، از این رو احتیاج به ساك او داشت. به ناچار سر به پنجره كوچك چسبانید و با صدای خفه ای گفت: " سرباز " .خودش به زخمت صدایش را شنید، مجبور شد فشار بیشتری به حنجره اش وارد كند."سرباز،سرباز" ، و وقتی جوابی نشنید تقریبا فریاد زد:





- آهای یكی پیدا نمی شه به داد من برسه.





سربازی كلاه بر سرش گذاست و رفت جلوی در و با ترشرویی گفت :





- چیه! قرارگاه رو گذاشتی رو سرت ! چه خبرته؟





- نمی بینی بچه ام داره گریه می كنه. بی انصاف این بچه دو ساعته شیر نخورده . باید پوشكش رو هم عوض كنم.





- ببینم چی میشه.





غزاله با نگاه او را دنبال كرد تا از نظرش محو شد. غزاله چشم به اطراف چرخاند . ظل آفتاب بود . گرمی هوا در رطوبتی كه لابه لای موهای ماهان نشسته بود خود را نشان می داد. لابه لای موهای بلوند كودكش انگشت كشید و به صورت او فوت كرد.





لحظاتی بعد با صدای باز شدن قفل و زنجیر بلند شد. شمعی بود، ساك ماهان را مقابل دیدگان او روی زمین نهاد.





غزاله بدنبال یافتن جای تمیزی برای پهن كردن تشكچه ماهان بود. این كانكس باریك و كثیف كه با یك تكه موكت قهوه ای سوراخ سوراخ مفروش شده بود كجا؛ آپارتمان كوچك و شیكش كجا ! تشكچه را جلوی پایش انداخت، پوشك ماهان را تعویض كرد و چون نای بغـ ـل كردن او را نداشت ، تشكچه را روی پاهایش كشید و با تكان پاها شروع به خواندن لالایی كرد. در حالیكه ذهنش درگیر مخمصه ای بود كه در آن گرفتار شده بود. فكر می كرد كه چطور بسته های سیـ ـگار سر از ساك ماهان در آورده است. توصیه های منصور چون لشكر زرهی بر صفحه مغزش رژه می رفت.





با احساس گرما گره روسری اش را باز كرد و پر آن را تكان داد تا شاید خنك شود،اما بی فایده بود ، به همین دلیل روسری اش را از سرش برداشت ، موهای گندمگونش را از اطراف گردنش جمع كرد و با كش بست. سپس نگاهی به چهره معصوم ماهان انداخت. ماهان گیج خواب و از گرما كلافه بود، دستهای كوچكش مدام چشمها و بینی اش را مالش می داد ، روسری را در هوا تكان داد . بادش گرم بود اما در برخورد با رطوبت ، بدن ماهان را خنك می كرد.





فصل 3

سعید چشم به سكوی شماره 17 داشت. انتظارش از حد معمول خارج شده بود و دلشوره و نگرانی او را وادار می كردكه پنهان از چشم مهناز، از دفتر تعاونی اخبار جدید كسب كند.

وقتی تاخیر اتوبـ ـوس به ساعت چهارم رسید، دیگر مهناز هم آرام و قرار نداشت. چشم های هر دوی آنها در جستجوی اتوبـ ـوس ولووی پرتقالی به هر سو می چرخید. مهناز كلافه سمت چپ و سعید عصبی، سمت راست قدم می زدند تا آنكه صدای زنگ تلفن همراه سعید را بهم ریخت. بار دومی بود كه منصور تماس می گرفت، از این رو دل نگران و سراسیمه بود و سراغ همسرش را گرفت و گفت :

- بچه ها رسیدن؟

- حقیقتش رو بخوای اتوبـ ـوس بین راه خراب شده.

- می دونستم از اولم نباید می ذاشتم تنهایی سفر كنه. تازه به هوای اتوبـ ـوس هم حساسیت داره. با بوی بنزین وگازوئیل حال تهوع پیدا می كنه.

سعید جز دلداری راهی نمی دید. احتیاج نبود به ذهنش فشار بیاورد. چند جمله سر هم كرد و حسابی اطمینان بخشید، سپس ارتباط را قطع كرد. مهناز با بیتابی پرسید :

- هان چی شد! چی می گفت؟


romangram.com | @romangram_com