#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_18
شمعی با ادای این جمله مچ دست غزاله را گرفت و یكی از حـ ـلقه های دستبند را دور مچ او قفل كرد. احساس غزاله سقوط در چاهی بدون ته بود. جلوی چشمانش سیاه شد و سرش گیج رفت ، اما به هر زحمتی بود از تمام توانش استفاده كرد تا ماهان از دستش رها نگردد . نگاه دلسوزانه ژاله نیز، دردی از او دوا نمی كرد.
با خروج از اتاقك، چشم غزاله به اتوبـ ـوس افتاد تقریبا اكثر مسافرین از جای خود نیم خیز و تماشاگر او شده بودند. فكر كرد كاش زمین دهان بگشاید و او را در خود ببلعد. سر به زیر شد چنانكه گویی گردنش شكسته است. با احساس خفت و خواری به دنبال شمعی وارد دفتر سروان دهقان رئیس پاسگاه شد. احساس تلخ وجودش را فرا گرفته بود، فكرش را هم نمی كرد روزی چنین النگوی زشت و نفرت انگیزی زینت بخش دستهای لطیف و كشیده اش گردد. دستهای كوچك ماهان را میان دستان سرد و بی رمقش پنهان ساخت. حـ ـلقه ی زیبای چشمانش لبریز آب شد و قطرات شور اشك با احساس دردی تلخ و جانكاه از آنها سرازیر شد. افكار پریشان، آینده ای مبهم را برایش به ترسیم می كشید. با صدای باز شدن در، نگاه سرد و بی فروغش به سمت چپ چرخید. مردی میان سال با قدی كوتاه و هیكلی چاق وارد دفتر شد.
با صدای سرفه ی كوتاه سروان دهقان غزاله سراسیمه از جای برخاست. سروان دهقان نگاهی اجمالی به او انداخت و گفت :
- بنشین.
غزاله با آشفتگی در حالی كه لحنی پر التماس داشت گفت :
- جناب سروان به خدا اون سیـ ـگارا مال من نیست.
غبغب دهقان پایین افتاد. براق شد و گفت :
- هر وقت سوال كردم حرف بزن.
سپس برگه ای از كشوی میزش بیرون آورد و روی میز گذاشت. تاریخ زد و سوال كرد.
- مشخصات شناسنامه ای ؟
- جناب سروان به خدا...
- حرف اضافه نباشه. گفتم مشخصات شناسنامه ای.
- غزاله هدایت. فرزند قاسم. شماره شناسنامه..... متولد كرمان و بیست و یك ساله.
romangram.com | @romangram_com