#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_17





- چیزی شده؟





بشیری با لحنی محكم و جدی پرسید :





- شما این خانم رو می شناسی ؟





- چی بگم ! توی اتوبـ ـوس باهاش آشنا شدم . حالش بد بود، مجبور شدم یكی دو بار پسرش رو نگه دارم.

غزاله ناامید سر به زیر انداخت ، ولی بشیری به تندی پرخاش كرد و گفت :





- بلند شو و خودت رو به موش مردگی نزن.





سپس رو به شمعی كرد و دستور داد :





- ببرش دفتر جناب سروان دهقان. بقیه بسته ها رو هم ببرید دفتر.





رخوت بر وجود غزاله چیره شده و توان از پاهایش گریخته بود. به سختی و با كمك دست ها از زمین برخاست . شمعی جلو آمد و دستبند آهنی را مقابل چشمان او گرفت. حس بدی در كام غزاله دوید ، به طوریكه دهانش تلخ شد و وحشت زده پرسید:





- می خوای چی كار كنی؟





- دستات رو بیار جلو.





- تو رو خدا! خودم میام.خواهش می كنم اینو نزن.





- حرف نباشه . دستات رو بیار جلو.






romangram.com | @romangram_com