#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_149

منصور سكندری رفت و به دیوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوی بود كه منصور در حال سقوط، به صندلی گیر كرد و افتاد.

قند در دل هادی آب شد. سروان معیری كیان را كنار كشید و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتیب اعزام منصور را به آگاهی فراهم كرد.

ماهان كه با سر و صدای ایجاد شده بیدار شده بود، با مشاهده درگیری بنای گریه را گذاشت.

هادی در آرام ساختن او عاجز ماند.

كیان محبت پدرانه را چاشنی نگاه و دستهای ومهربانش كرد و او را به آغـ ـوش كشید و به گشیه ی اسباب بازی برد.

انگشت ماهان روی هر كدام از وسایل قرار می گرفت آن كالا خریده می شد.

اگر غزاله بود، بدون شك می گفت : ( اینقدر این بچه رو لوس نكن كیان).

هر یك به نحوی سعی داشتند او را وادار به خنده كنند.

غزاله در مقابل آن همه ابراز علاقه و محبت، خود را موظف به لبخندی زوركی می دانست.

نیلوفر اولین كسی بود كه پیشانی او را بـ ـوسید و با آرزوی بهبودی، به بهانه فرزند خردسالش خداحافظی كرد و رفت.

هادی هم مجبور بود برود، پیشانی غزاله را بـ ـوسید و گفت:

- اخمات رو باز كن و به دنیا بخند تا دنیا به روت بخنده.

غزل بلوز هادی را كشید و گفت:

- برید خونتون دیگه، از كی نشستی داری شر و ور می گی.

هادی دست به سیـ ـنه سر خم كرد و با لودگی گفت:

- چشم قربان، بچه كه زدن نداره.... ما رفتیم.

و به علامت خداحافظی دست بلند كرد و رفت.

غزل نیز به هوای بدرقه آنها گفت: ( زود برمی گردم ). و رفت.

غزاله با احساس ضعف چشم بست. خدا می داند در چه افكاری بود كه متوجه صدای نزدیك شدن قدمهایی به طرف خود شد، به خیال اینكه غزل بازگشته است با چشمان بسته گفت:

- اومدی؟ تو هم می رفتی. خیلی خسته شدی.

وقتی جوابی را نشنید سر چرخاند و چشم باز كرد.

كیان با لبخندی به لب و دسته گلی در دست بالای سرش ایستاده بود.

نگاه ناباورانه اش در چشمان كیان خیره ماند.

كیان به آرامی سلام كرد.

اشك در چشمان غزاله حـ ـلقه زد، كیان دستش را جلو برد و اشك را از گوشه چشم او سرازیر شده بود پاك كرد و گفت:

- صدبار گفتم جلوی من گریه نكن.

- فكر نمی كردم بیای.

اثر نافذ چشمان كیان قلب غزاله را به تپشهای تند وادار كرد.

كیان با لبخند نمكینی یك شاخه گل رز قرمز را از دسته گل بیرون كشید و به دست او داد.

سپس صندلی را بیرون كشید و نشست.

لحنش پرمرارت و مهربان بود، گفت:

- حالا بگو ببینم حال حاج خانم ما چطوره؟ جاییت كه درد نمی كنه؟

غزاله نگاه بی قرارش را در چشمان كیان دوخت و گفت:

- حالا دیگه نه.

كیان دست او را در دست فشرد و گفت:

- دیگه همه چیز تموم شد.

قول می دم از این به بعد مثل جونم ازت محافظت كنم.

غزاله لبخندی زد و گفت:

- مثل جونت!؟ تو كه جونت رو گذاشتی كف دستت.... حضرت آقا.


romangram.com | @romangram_com