#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_148

- نمی دونم چرا این دختر اینقدر كم اقباله.

كیان نیم نگاهی انداخت و ساكت ماند و هادی ادامه داد :

- هنوز خاطرات تلخ یك ساله اش رو فراموش نكرده بود. می ترسم روانی بشه.

- ان شاا.... اتفاقی نمی افته. غزاله خانم با روحیه اس.

- با روحیه اس!؟ حداقل وقتی زندان بود، دوبار بیمارستان، در بخش روانپزشكی بستری شد. چطور با رو روحیه اس.

- می دونم، ولی با اون وقتها خیلی فرق كرده. به قول قدیمی ها سفر انسان رو می سازه.

هادی نگاه ملامت باری به كیان انداخت و با كنایه گفت :

- فكر نمی كنید این آخری تقصیر شما بوده؟

- كاش دست من بود. نمی ذاشتم یه مو از سرش كم بشه.

- غرل ماجرای شما رو برام گفت. از آدمی مثل شما متعجبم .... به هر حال و به هر نحوی غزاله زن عقدی شما محسوب می شه و ناموست. غیر از اینه؟

- پس شما همه چیز رو می دونید.

- متاسفانه بیشتر از چند دقیقه نیست كه می دونم.

- واقعا متاسفم. شما حق دارید. هر بلایی سر غزاله اومده من مقصر بودم.

ولی خدا می دونه بخاطر خودش عقب كشیدم. نمی خواستم بعدها از دوری فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.

- من از جزئیات چیزی نمی دونم، ولی بهتر بود حقیقت رو به من می گفتی.

- بهتره برای غزاله دعا كنیم. فایده ی این بحثها چیه.

- می دونی دلم چی می خواد.

دلم می خواد منصور رو بكشم یه گوشه تا می خوره بزنمش. باید بفهمه غزاله چه درد و زجری كشیده.

- نه هادی خان! اگه می خوای دنبال من بیای باید خودت رو كنترل كنی.

بهتره آتو دستش ندیم.

هادی در سكوت به فكر فرو رفته بود و كیان هر لحظه بر سرعت ماشین می افزود. لحظاتی بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند.

مامور بازرسی پس از رؤیت كارت شناسایی كیان، او را به اتفاق هادی به دفتر حراست راهنمایی كرد.

منصور با دستهای دستبند شده سر به زیر داشت و ماهان مظلومانه روی راحتی به خواب كودكانه رفته بود.

هادی به مجرد دیدن او با عصبانیت از كوره در رفت و بی محابا حمله ور شد.

مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت دیگرش را در هوا چرخید زیرا مامورین نیروی انتظامی او را به سرعت از مجرم دور كردند.

با این وصف منصور جرات یافت و فریاد زد :

- حقش بود خواهر بی همه چیزت رو می كشتم، ولی حیف ...

- خفه شو احمق .... حرف دهنت رو بفهم.

و بار دیگر به او حمله ور شد.

این بار كیان مانع شد، ولی منصور دست بردار نبود با نیش زبان گفت :

- برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادی.

كیان یه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سیـ ـنه ی پهن و فراخش مقابل او ایستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غیظی در چشم او دوخت و با لحن سردی گفت :

- زیادی حرف می زنی.

- كدوم بی غیرتی رو دیدی كه ناموسش هرزه گی كنه و صداش در نیاد.

خون جلوی جشمان كیان را گرفت اما به مقتضی شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لای دندانهای كلید شده اش گفت :

- خفه شو.

و روی از منصور گرفت و به سمت سروان معیری چرخید، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :

- حالا سَقط شده یا نه؟

كیان دیگر طاقت نیاورد. بی محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند.


romangram.com | @romangram_com