#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_150

كیان لبخندی تلخ به لب راند و سكوت كرد.

نگاهش سرتاپای غزاله را برانداز كرد.

دست چپ غزاله در گچ سبز رنگ روی سیـ ـنه اش قرار داشت و شیلنگ سوند از زیر ملافه تا كیسه مخصوص كشیده شده بود و خونابه در آن جریان داشت.

صورت متورم و كبود او، حكایت از درد و رنجی كه كشیده بود داشت.

كیان با احساس تقصیر گفت:

- نمی تونم خودم رو ببخشم. فكر كردم كارم درسته و تو باید وظیفه مادریت رو در اولویت قرار بدی، باور كن جز سعادت تو به هیچ چیز فكر نمی كردم.

- خودت رو ملامت نكن.

- نمی دونم چه عذابی می كشم.

وقتی منصور رو می بینم و مثل مربای آلبالو نگاش می كنم، از خودم بدم میاد.

- راستی با منصور چه كار كردید؟

- فعلا منتقل شده به زندان تا وقتی تو بتونی در دادگاه حضور پیدا كنی و شهادت بدی و تصمیم بگیری.

- ماهان كجاست!؟

- خیالت از جانب ماهان راحت باشه.. یه مادربزرگ داره كه جرئت نمی كنی از كنار سایه اش رد بشی!!

- مادربزرگش!!!؟ یعنی تحویل شوكت خانم دادیش!!!؟

- دست شما درد نكنه غزاله خانم. مگه من پسرم رو از خودم دور می كنم.

- كیان!؟....

- جان كیان.

- شوخی نكن دیگه. ماهان كجاست؟

- گفتم كه، پیش مادربزرگش... نمی دونی مادرم با چه علاقه ای بهش رسیدگی می كنه.

- یعنی خواب نمی بینم... مادرت هم خودم رو قبول كرده هم ماهان رو.

سپس با لبخندی از روی رضایت به لب نشاند و دست كیان را فشرد.

در این لحظه پرستاری وارد شد و گفت:

- وقت ملاقات تمومه... بیمار شما احتیاج به استراحت بیشتری داره.

لطفا اینجا رو ترك كنید.

پرستار خارج شد.

كیان مطیع اوامر پرستار، بلافاصله صندلی را كنار كشید و ایستاد.

اما قبل از رفتن نگاه پرعطوفتش را نثار چشمهای غزاله كرد با احساسی عمیق گفت:

- دوستت دارم.

نفس در سیـ ـنه غزاله حبس شد.

قلبش به تندی می تپید گویی جامی از شـ ـراب عشق را لاجرعه سركشید، چشم بست.

كیان با مشاهده چشم های بسته او با صدای زنگ داری گفت:

- غروب چشمهات رو دوست ندارم. طلوع كن...

در چَشم من طلوع كن.

پایان


romangram.com | @romangram_com