#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_14
- نه هوا زده شدم.
- از كرمان سوار شدی ؟ با كی سفر می كنی ؟ مقصدت كجاست ؟
سوالات گروهبان بشیری مسلسل وار بود. غزاله به نحوی گیج و گنگ پاسخگو بود كه بشیری بلافاصله از او كارت شناسایی خواست. وقتی دست های لرزان غزاله درون كیف رفت و با شناسنامه بیرون آمد، بشیری خیره به دستهای لزران غزاله گفت :
- هر چی داری بردار ، برو بازرسی.
گل از گل غزاله شكفت ، فكر كرد به پایین و هوا بخوره ، ماهان را بغـ ـل زد، كیف دستی و ساك بچه را روی دوشش انداخت و رفت.
نسیم خنك كه به صورتش خورد احساس كرد از حبس در زندان انفرادی آزاد شده است . نگاهی به اطراف انداخت، نمی دانست برای بازرسی به كجا برود ، از این رو از مامورین یاری خواست . سرباز به اتاقكی اشاره كرد و غزاله با تشكر راهی آن جا شد.
دو زن پیچیده در چادرهای سیاه روی صندلی های نیم دار چوبی نشسته بودند و گپ می زدند. سلام داد و كیف و ساكش را روی میز قرار داد . یكی از آن دو كه شمعی نام داشت در حالیكه با ساك ماهان ور می رفت پرسید :
- چرا رنگت پریده ؟
منتظر پاسخ غزاله نماند و افزود :
- پس چمدونت كو ؟
- توی اتوبـ ـوس.
- برو بیار.
غزاله چرخید كه برود ولی صدای شمعی او را وادار به ایستادن كرد :
- سیـ ـگاری هم كه هستی؟
romangram.com | @romangram_com