#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_138

سپس جلو رفت و با تحكم گفت:

- بشین.

كیان مثل سربازی كه از مافوق خود دستور می گیرد، بی درنگ نشست. عالیه گفت:

- این دختره داره تو رو بازی میده، نه؟

- نه مادر، مربوط به غزاله نیست.

- پس چی شده؟ تو كه اینجوری نبودی. می دونم كه این دختره زیر و روت كرده... تو داری از دستم میری. كیان! خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چی از دهنم میومد نثارش می كردم... وقتی این جوری به التماس افتادی، معلومه كه داره ناز می كنه.

- تو اشتباه می كنی. موضوع اون جورها هم كه شما فكر می كنی نیست.

- ها! پس چیه؟

- غزاله بچه داره.

- می دونی و می دونم..... چیه؟ گوش رو می خوای، گوشواره رو نمی خوای؟

- من مخلص جفتشونم. ولی ماهان پدر داره، بهتره زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه.

- آهان. دوباره رگ ایثارگریت گل كرده... دختره رو پِر دادی رفت.

- تو بودی چی كار می كردی؟

- اولا من جای تو نیستم. دوما اگه بودم می دیدم دختره چی می خواد. حالا غزاله كدوم یكیتون رو انتخاب كرده؟

- من. اون من رو انتخاب كرده.

- گذشتن از بچه ساده نیست. برای همین می خواست طلاقش بدی. اما با این وجود ببین چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشی كنه.

- همه اش تقصیر منه. تحت فشارش گذاشتم... نمی خوام یه آشیونه رو از هم بپاشم.

- آشیونه! كدوم آشیونه.... همون كه دو سال پیش به باد رفته؟

- دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نیست.

- به خاطر این خانم خانما چند ماه تمام سیاه پوشیدی. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگی افتادی. حالا به این راحتی میگی قسمت من نیست!؟

- نه، نیست مادر، نیست.

- كیان! من حوصله دیوونه بازیهای تو رو ندارم.... از این به بعد می خوای چه كار كنی؟

- زندگی.

- بدون فكر كردن به غزاله؟!

- بسه مادر... بسه. فكر می كنی پسرت اینقدر بی غیرته كه به ناموس دیگران فكر كنه؟

- پس اگه به ناموس دیگران فكر نمی كنی، بلند شو مثل بچه آدم بیا بیرون و به زندگیت برس.

- امشب نه مادر... امشب نه.

- دیدی دروغ می گی.

- هنوز مال منه... بذار یه امشب رو بهش فكر كنم... فقط امشب.





پشت فرمان نشسته بود و در حالیكه باد ملایمی نـ ـوازشگر موهای سیاه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكیه داد. بی حوصله و دمق، اما مصمم و جدی به نظر می رسید.

لحظات به كندی می گذشت و انتظار او پایانی نداشت تا آنكه عقربه های ساعت از چهار هم گذشت و خبری از غزاله نشد.

كلافه و مـ ـستاصل پیاده شد. چشم به ابتدا و انتهای خیابان دوخت، اما نشانی از آشنایش نیافت. عصبی و بی قرار بود. تكیه داد به درخت. نشست لب جوی. برگشت توی ماشین، باز پیاده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزدیك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزویی بود كه با تمام وجود از خدا می خواست، اما حكم عقل و دل از زمین تا آسمان تفاوت داشت. او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نیازمند آغـ ـوش پرمهر مادرش. از این رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد. هوای لطیف مسجد روحش را نـ ـوازش داد. نفسی عمیق كشید. سپس با طمانینه به حاج آقا احمدی كه در حال خواندن قرآن بود، نزدیك شد و به آهستگی سلام كرد و مقابل او نشست.

- سلام پسرم.. دیدم دیر كردی، خوشحال شدم.

كیان عذر خواست و تقصیر را به گردن غزاله انداخت. حاج احمدی در پاسخ گفت:

- می دونی پسرم چی ما رو خوشحال می كنه! یكی از زوجین وقت طلاق در بره.

كیان پوزخندی زد و ساكت ماند و حاج احمدی افزود:

- ان شاا... كه خیره. خدا رو چه دیدی، شاید سر عقل اومده و می خواد زندگی كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت می كنم.


romangram.com | @romangram_com