#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_137
و عصبانی فریاد زد:
- چرا به من نگفتی؟
- نتونستم... فكرم كار نمی كرد. نمی خواستم هیچ كدوم شماها رو از دست بدم. خدا می دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
هیچ كس تا آن روز اشك كیان را ندیده بود. شاید غزاله اولین كسی بود كه فروچكیدن قطره اشكی را از گوشه چشم او می دید.
به تلخی روی از غزاله گرفت و گفت:
- حلالم كن غزاله..... حلالم كن.
و بیرون رفت
فصل 29
بی حوصله و دمق به پشتی چیده شده در ایوان تكیه زده بود. دو روز می شد كه از كیان خبری نداشت.
پس از آخرین ملاقاتش احساس می كرد كیان حسابی از او رنجیده است و به همین دلیل، حتی او را لایق یك تماس مختصر و توضیح كوتاه نمی داند. از سویی پافشاریهای منصور برای آشتی مجدد اعصابش را كاملا در هم ریخته بود.
در افكار خودش غوطه ور بود كه صدای زنگ تلفن او را از جا پراند. انگار حس ششمش می گفت، كیان پشت خط است، سراسیمه به سمت ساختمان دوید و گوشی را برداشت.
خودش بود، كیان. زبانش به گلایه باز شد.
- خیلی بی معرفتی... دو روزه دارم از دلشوره می میرم.
- معذرت می خوام حق با شماست باید زودتر زنگ می زدم.
- با من قهری؟
- نه، دلیلی نداره.
- پس چرا لحنت سرده.
- ببین غ.....
مكث كرد و لحن رسمی به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگی صدا كرد.
- ببینید خانم هدایت، من با یكی از دوستانم صحبت كردم. برای فسخ عقد ضرورتی به حضور شما نیست، اما اگه دلت می خواد مطمئن باشی فردا ساعت چهار بیا مسجد... خیابان.... یكی از دوستام رو وكیل كردم كه این كار رو انجام بده.
غزاله مثل تكه یخی وا رفت. قادر به پاسخ گفتن نبود. سكوتش كیان را نگران كرد، بارها او را به نام خواند تا غزاله با صدای خفه ای گفت:
- تو كه می دونستی من بچه دارم. یعنی وجود ماهان اینقدر عذابت میده؟!
پلكهای كیان با احساس غم و اندوه به روی هم افتاد. اما تاثیری در لحن خشكش نداد چون گفت:
- هر طور دوست داری فكر كن.
غزاله مـ ـستاصل و پریشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
- تو هم مثل بقیه مردها می مونی... ازت متنفرم.
شكستن دل غزاله برای كیان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوایش را جمع كرد تا درگیر احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعی در آزردن او كرد و گفت:
- دقیقا حال من رو داری.
صدای هق هق غزاله در گوشی پیچید و لحظه ای بعد ارتباط قطع شد.
كیان بی حوصله تر از قبل روی تخـ ـت ولو شد. شك نداشت كه غزاله ساعتها گریه خواهد كرد و این امر وجودش را به آتش می كشید. با خشم میان تخـ ـت نشست و موهایش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد. مشتش را میان آیینه كوبید و وسایل روی كنسول را با پشت دست در میان اتاق پرت كرد. سر و صدای او عالیه را هراسان به اتاقش كشید. وقتی عالیه اتاق و حال پریشان او را دید، با سرزنش پرسید:
- باز چت شده؟
كیان با خشم به سمت مادرش چرخید و گفت:
- تنهام بذار.... خواهش می كنم برو بیرون.
- كه بزنی هرچی هست داغون كنی؟
romangram.com | @romangram_com