#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_136
- نه.
- رسم مهمون نوازیه!؟
- اولا كه دست خالی اومدی! دوما بدون بزرگتر!
كیان با نوك انگشت به بینی غزاله نواخت و گفت:
- اولا ترسیدم با گل و شیرینی بیام، جفتش رو بكوبی توی ملاج بیچاره ام. دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار علیه است.
غزاله از مقابل در كنار رفت و كیان وارد راهروی اِل مانندی شد كه كه درب حیاط به واسطه این راهرو كاملا از حیاط مجزا بود.
غزاله در را پشت سر كیان بست و گفت:
- می ترسم سر و كله هادی پیدا بشه، والا تعارفت می كردم بیای تو.
- شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داری، باز هم مخلصتیم.
باز هم جواب غزاله لبخند بود. كیان افزود:
- می دونم كه دل نگرانی.. زودتر بگو چه كار داری تا من هم فی الفور رفع زحمت كنم.
- راستش می خواستم از نزدیك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. می دونی كیان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
- نظرش چی بود؟
- خیلی استقبال كرد. حقیقتش اون در تصمیم گیری من خیلی موثر بود.
- خدا خیرش بده.... بالاخره یكی هم پیدا شد به داد ما برسه.
غزاله اخم كرد و كمی لوس به سیـ ـنه كیان نواخت. با این حركت چادر از سرش سُر خورد.
نگاه كیان نـ ـوازشگر گیسوان خوش رنگ و ابریشمین غزاله گشت و با یادآوری گذشته به تلخی گفت:
- وقتی رسیدم بالای سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود. كاش می مردم و هیچ وقت اون صحنه رو نمی دیدم.
غزاله پكر شد. تازه از شر كابـ ـوسهای شبانه اش رها شده بود، دیگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند. چادرش را به سرش كشید و گفت:
- ولش كن. دیگه از گذشته ها حرف نزن.
- پس من ساكت می شم و شما حرف بزنید.
غزاله غلتی به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
- من و غزل خیلی صحبت كردیم و به این نتیجه رسیدیم كه شما به اتفاق مادرت بیای خواستگاری.
- یعنی نمی خوای حقیقت رو به هادی بگی؟
- تا مجبور نباشم، نه.... هادی خیلی متعصبه نمی خوام با گفتن كلمه صیغه فكرش تا ناكجا آباد بره. در ضمن می دونم جواب هادی چیه. می خوام نقش یه خواستگار سمج رو بازی كنی.
- ای به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه می ریم.
غزاله بیتاب لبخندی زد و خود را در آغـ ـوش همسرش رها كرد.
- یعنی می تونم از این به بعد رنگ خوشبختی رو ببینم.
نفس در سیـ ـنه كیان حبس شد. بازوان تنومندش را دور او حـ ـلقه كرد و گفت:
- قول می دم خوشبختت كنم. قول می....
صدای طفل خردسالی در راهرو پیچید و حرف كیان را قطع كرد. (ماما... ماما).كیان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه ای بعد پسر بچه ای با بلوز ركابی و شورت سفید رنگ با قدمهای نا متعادل كودكانه اش نزدیك غزاله شد.
پسرك لب برچید و دستها را به سوی غزاله دراز كرد. غزاله در به آغـ ـوش كشیدن فرزند سراسیمه بود. وقتی او را در آغـ ـوش مهربان خود جای داد. با بـ ـوسه ای به گونه او گفت:
- بیدار شدی مامان... فدات شم خوشگلم.
كیان متعجب و درمانده به درب حیاط تكیه زد. غزاله چرخید و ماهان را نشان داد و گفت:
- پسرمه، ماهان.... همه تردیدهام واسه این كوچولو بود.
كیان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صدای خفه ای گفت:
- پس تو باید بین ما دوتا یكی رو انتخاب می كردی!
غزاله برای تایید چشم بست. اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكید. كیان متاسف سر تكان داد و گفت:
- خدایا خودخواهی من رو ببخش.... چرا به من نگفتی غزاله....
romangram.com | @romangram_com