#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_135

- خب ... می دونی... فكر می كنم.. غزاله تردید داره.

- تردید! مگه چیزی گفته؟

- راستش اصرار داره صیغه عقد رو فسخ كنیم. دلیلش رو نمی دونم، ولی فكر می كنم یه چیزی مانع تصمیم گیری اش میشه. یه چند روزی فرصت خواسته تا فكر كنه.

- به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو می شناسم، ناز می كنن كه قدرشون بالا بره.

كیان شانه ها و چانه را بالا داد. یعنی از چیزی سر در نمی آورد. سپس كنجكاو پرسید:

- خیلی دوست دارم مفصل ماجرای تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.

سردار گفت: (پس بریم بیرون. بین راه برات تعریف می كنم) و دستورات لازم را به سروان خیامی تاكید كرد و بیرون رفت.

بین راه سردار از كیان پرسید:

- ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسی.

- آره... اسمش رو شنیدم همونی كه تیمور شكار رو به سزای اعمالش رسوند.

- درسته، خودشه... وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمی بوده....

- صبر كن ببینم. یعنی جاسازی مواد كار وثوق بوده.

- ای بابا! می دونم افسر بازپرسی و با شنیدن (ف) میری فرحزاد و بر می گردی، اما خدا وكیلی حال گیری نكن. بذار قصه ام رو تعریف كنم.

كیان لبخندی زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:

- وثوق وقتی حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده می كنه و مواد رو در ساك بچه جا میده، به این امید كه غزاله مریضه و سر و شكلش هم به این حرفها نمی خوره و كسی به او مشكوك نمیشه. اما با رنگ و روی پریده غزاله و جواب و سوالی كه ستوان وظیفه می كنه، درست برعكس میشه. وثوق هم وقتی می بینه كه غزاله گیر افتاده صداش در نمیاد و فلنگ رو می بنده. بین راه از ترس صاحب جنس، پیاده میشه و برمی گرده سیرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهین بلنده میشه و بعد از یه مدت هم گرفتار تیمور و آخرش رو هم كه خودت می دونی.

- چطور شد بعد از این همه مدت اعتراف كرد؟

- در زندان تحت فشار شهین بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخری یكی از زندونی ها كه میگن هم سلولی غزاله بوده، دور و برش می پلكیده تا وثوق رو راضی كنه كه شهین و همدستاش رو لو بده و به او قول می ده كه خودش هم حاضره شهادت بده. شهین از هر طرف می رفته، یا فخری یا وثوق رو تهدید می كرده و تا جایی كه می تونسته از ملاقات و نزدیكی اون دو تا جلوگیری می كرده و وقتی متوجه میشه فخری روی وثوق تاثیر گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، یكی از شبها كه همه خواب بودن، فخری رو با روسری خفه می كنه.

وثوق بیشتر از تصور شهین می ترسه و این ترس اون رو مصمم می كنه تا خودش رو در حمایت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.

بدین ترتیب شهین اعدام و خانه های فسادش هم جمع آوری شد. وثوق هم باید یه مدت حبس بكشه.

- چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت این همه بلا سرش نمی اوند.

- اگه این همه بلا سرش نمی اومد، امروز می تونستی ادعای دوست داشتنش رو داشته باشی؟

- من حاضر نیستم خار به دست غزاله بره... كاش این همه عذاب نكشیده بود و سر زندگی خودش بود.

- عجب عاشق از خود گذشته ای!...

كیان به دلیل رشادتها و به اثبات رساندن لیاقت خود در چندین پرونده مكرر كه آخرین آنها منجر به متلاشی شدن باند بزرگ بین المللی قاچاق گشت، به دریافت درجه سرهنگی مفتخر شد.

و در پایان مراسم از غزاله هدایت رسما عذرخواهی و به دلیل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتی كه منجر به كشف و ضبط موادی بالغ بر هشت تن هرویین شد، مورد تقدیر و تشكر قرار گرفت و ضمن دریافت لوح تقدیر، مفتخر به دریافت مدال لیاقت از دستان امیر رسام گردید.





نان ها را روی میز چید تا پس از خشك شدن در سفره بپیچد. چادرش را روی دسته صندلی انداخت و كیان را صدا زد.

وقتی جوابی نشنید به سراغش رفت و با چند ضربه دستگیره را چرخاند.

با مشاهده چهره و روحیه بالای فرزندش گفت:

- چه خبره! بدجوری به خودت ور میری. سشوار، عطر ... سگرمه هات هم كه باز شده.

- فكر كنم عروست داره ساكش رو می بنده.

برای هر مادری دیدن دامادی فرزند یكی از بزرگتری آرزوها محسوب می شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان یك دختر بكر و دست نخورده باشد نه یك زن بیوه و مطلقه با یك یا چند فرزند. اما عالیه با شناختی كه از فرزند خود داشت، این عشق را فراتر از یك هـ ـوس یا انتخاب جوانی و خامی می دید. به همین دلیل برای خوشحالی فرزندش خوشحالی می كرد. او غزاله را نه صرفا به دلیل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتی شادی كیان را دید لبـ ـهایش را به لبخند مهربانی مزین كرد و گفت:

- به سلامتی، مباركه.... یعنی از خر شیطون اومد پایین؟ حالا كجا؟

- احضارم كرده اند. دارم میرم خدمتشون.

- پس تا پشیمون نشده بجنب.

كیان به شوخی پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).

با وجودی كه سرشار از عشق و امید بود زنگ را فشرد و لحظاتی بعد غزاله در حالیكه چادر سفیدی به سر داشت، در آستانه در نمایان شد. چهره اش در چادر سفید بسیار دوست داشتنی و جذاب می نمود. ابروی كیان كه بالا رفت حاكی از همین مسئله بود. سلام كرد و به لبخندی اكتفا نمود. كیان شیطنت را در كلامش آشكار نمود.

- نمی خوای تعارفم كنی بیام تو.


romangram.com | @romangram_com