#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_134

- چطور؟ كی؟ آخه غیرممكنه! پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟!

- برای اینكه وقتی با وجودی كه لبریز از عشق اون بودم، پا به خاك ایران و بعد، كرمان گذاشتم، با قیافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شیرینی دیدن ماهان و در آغـ ـوش كشیدن اون كمی آرومم كرد و ترجیح دادم فعلا چیزی نگم.

- چرا خود جناب سرگرد چیزی به ما نگفت؟

- حتما صلاح ندونسته. وقتی همه فكر می كردید كه من مرده ام، چه لزومی داشت كسی از این موضوع باخبر بشه.

غزل ناگهان به یاد روز ملاقاتش با كیان افتاد. روزی كه برای دانستن پاره ای از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كیان جا خورده بود، به همین دلیل گفت:

- حالا فهمیدم كه چرا وقتی به ملاقاتش رفتم، اون جوری نگاهم كرد. برای یك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش دیدم.

- به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.

- برام بگو... می خوام همه چیز رو بدونم.

غزاله گویی از یادآوری این قسمت از خاطراتش لذت می بَرَد، لبخندی زد و با تامل كوتاهی همه چیز را برای غزل تعریف كرد و در ادامه صحبتهایش گفت:

- حالا كیان می خواد كه زندگی مشتركمون رو شروع كنیم، ولی من بر سر دو راهی بزرگی گیر كردم غزل.

- دیوونه مگه نمی گی سرگرد شوهرته. اگه عقد اونی، چطوری به منصور جواب مثبت دادی.

- دست كشیدن از ماهان برام خیلی سخته. من یه مادرم غزل.. می خوام دستهای كوچیك ماهان توی دستم باشه..... این بزرگترین آرزومه.

- سرگرد می دونه منصور برگشته؟

- نه، فقط بهش گفتم صیغه رو فسخ كنه.

- خوب چی میگه؟

- كلافه شده، باورش نمیشه... دنبال دلیل می گرده.

- چرا بهش راستش رو نگفتی؟

- نمی تونم... دوستش دارم. دلم فقط اون رو می خواد. ولی با این انتخاب می دونم كه ماهان رو برای همیشه از دست می دم.

- خدا من و ایرج رو لعنت كنه. فكر می كردیم داریم به تو محبت می كنیم. اگه بدونی با چه بدبختی منصور رو وادار به قبول اشتباهش كردیم و بعد هادی رو راضی با آشتی با منصور.... اگه پای تلفن گفته بودی یا حتی سرگرد اشاره كوچكی كرده بود، امروز لای منگنه پرس نمی شدی.

- اصلا من بدشانس به دنیا اومدم.

- حالا می خوای چی كار كنی؟

- نمی دونم، تو بگو... ماهان یا كیان؟ دلم هر دوشون رو می خواد... انتخاب سختیه غزل.

- گیریم ماهان رو انتخاب كردی. چطور می تونی سرگرد رو فراموش كنی و با منصور یه زندگی عادی داشته باشی.

- با اینكه از منصور، از صداش، حتی ریختش بیزارم، ولی سعی می كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.

- بذار با هادی صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از....

- نه، نه، هادی نه. می دونم عكس العملش در مرد كلمه صیغه چیه.

- ببین غزاله من نمی خوام برات تعیین تكلیف كنم، اما اگر من جای تو بودم به مردی مثل سرگرد نه نمی گفتم.... حالا خود دانی

فصل 28





صندلیها در ردیف هایی كنار هم چیده شده بود، گویی سالن ورزشی انتظام برای برگزاری مراسمی مهیا می شد. سروان خیامی دستور می داد و سربازان وظیفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.

سردار بهروان به همراه كیان وارد شد و كمی از صداها كاسته شد و لحظه ای بعد همگی به احترام سلام نظامی دادند و دست از كار كشیدند. سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار دیگر سر و صداها آغاز گردید.

كیان نگاهی به دور و بر سالن انداخت و گفت:

- خیلی خوشحالم كه قراره در این مراسم از غزاله تقدیر بشه.

- این مراسم دیدنی تره وقتی جنابعالی از امیر درجه دریافت می كنی.

- می دونی! من بیشتر از خودم، به غزاله اهمیت می دم. با این مراسم غزاله می تونه یه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بیاره. یه جورایی آبروی رفته اش بر می گرده. اون وقت همون آدمهایی كه پشت سرش اراجیف بافته و به او تهمت زده اند، سر اینكه او رو می شناسند و با او سلام و علیك دارن، به دیگران فخر می فروشن.

- راستی پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمی خوای دهنمون رو شیرین كنی؟

كیان به مِن مِن افتاد و سردار با تیزهوشی گفت:

- چیه مثل اینكه اوضاعت رو به راه نیست.


romangram.com | @romangram_com