#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_133

- درست دو ساعت و نیمه كه رفتی بیرون.... هیچ معلوم هست كجایی؟

غزاله بی اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خریدش را روی كاناپه پرتاب كرد و رو به هادی كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت:

- خیلی شلوغش كردی هادی... یعنی چی؟ چپ میرم، راست میرم استنطاقم می كنی. مگه به من شك داری؟

- به تو شك ندارم از گرگهای بیرون می ترسم.

- تو رو خدا دست بردار هادی. مگه تو خونه و زندگی نداری. زن جوونت رو با یه بچه شیرخوره تك و تنها ول می كنی میایی اینجا كه ما رو بپایی... پاشو هوا تاریك شده، نیلوفر هم آدمه دیگه.

هادی كلافه بلند شد. اما التیماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشید:

- باشه، من رفتم. ولی به خدا قسم اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم بعد از نماز مغرب خونه نیستی... من می دونم و تو.

- چشم قربان حالا بفرمایید.

هادی بعد از كلی سفارش با اوقاتی تلخ آنجا را ترك كرد





غزاله كه دیگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادی، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلی دست دست كردن گفت:

- راستش نمی دونم درسته بهت بگم یا نه.

- راجع به منصوره؟

- ای... تقریبا.

- بگو شاید بتونم كمكت كنم.

- تو جناب سرگرد زادمهر رو می شناسی ، نه؟

- آره چطور مگه؟

- به نظر تو چه جور آدمیه؟

- آدم خوبیه... افسر با لیاقتیه.

- نظر شخصی ات چیه؟

غزل به تازگی به عقد ایرج درآمده بود و این سوال از یك دختر جوان، زمانی پرسیده می شود كه مردی قصد خواستگاری اش را داشته باشد. به همین دلیل گیج شده بود، گفت:

- منظورت رو نمی فهمم.

- چطوری بگم. مثلا به عنوان یه زن!... اصلا از نگاه یه زن تعریفش كن.

- چیه ناقلا ... ازت خواستگاری كرده؟!

- فقط جواب من رو بده.

- البته با شناختی كه از او دارم ، بعید می دونم هیچ زنی رو آدم حساب كنه. ولی روی هم رفته، خوش تیپ و جذابه. با چشمان سیاه نافذ و موهای بَراق. قدِ بلند و اندام ورزیده اش، می تونه آرزوی هر زنی باشه.

- یعنی تو فكر می كنی فقط ظاهرشه كه می تونه ادم رو به خودش جذب كنه. پس ایمانش چی؟ رفتارش چی؟

- اونا كه جای خود داره.

- می دونی غزل، وقتی اون رو با منصور مقایسه می كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت می بینم. منصوری كه یه ماه نماز می خونه و یازده ماه جا نمازش رو آب می كشه و می ذاره توی طاقچه كجا و مردی كه میون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتی شده ذكر خدا رو به جا میاره كجا.

بساط گاه و بیگاه عرق و ورق بازی كجا و مـ ـست شدن در هوای معـ ـشوق كجا....

- تو نمی تونی این دو نفر رو با هم مقایسه كنی. سرگرد مرد با ایمان و درستكاریه، قبول.... بحثی هم درش نیست. اما منصور یه آدم معمولیه... كسی كه نه جنگ و جبهه رو دیده، نه شهید داده.

- چرا منصور نمی تونه با ایمان باشه!.... اگه فقط به اندازه یه سر سوزن ایمان داشت پشتم رو خالی نمی كرد....

- ببینم دختر تو دنبال چی می گردی... دنبال یه جمله كه بتونی منصور رو محاكه كنی، یا اینكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدی.

- اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چی؟

مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه ای خیره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود. قدرت تكلم نداشت. لحظاتی بعد در حالیكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:

- یه بار دیگه بگو.... ! تو چی گفتی؟

غزاله چرخید و رو در روی خواهر ایستاد. چشمها را به تایید گفته هایش باز و بسته كرد و گفت:

- درست شنیدی... زادمهر شوهرمه.


romangram.com | @romangram_com