#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_132

كیان به موها چنگ زد و مشت روی فرمان كوبید و عصبانی پرسید:

- مربوط به وقتیه كه افغانستان بودی؟

غزاله سعی داشت از بار فشار سوالات كیان بگریزد، از این رو بدون توجه به منظور كیان گفت:

- آره. درسته.

كیان را در یك دریاچه سرد و یخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بی احساس گفت:

- پس حدسم درست بود.

- چه حدسی؟!

كیان سر روی فرمان گذاشت و با صدای خفه ای كه از درد یك مرد غیرتی و متعصب می گفت، گفت:

- می تونی بگی كی بوده؟

- كی! كی بوده؟!!!

كیان سر از فرمان بلند كرد. چهره اش كاملا برافروخته و چشمهایش سرخ بود. نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله

پاشید و گفت:

- اون احمقی كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كی بوده غزاله؟... جواب بده.

- تعرض!!!!! معلوم هست چی داری می گی؟

ابروان كیان با علامت سوال در هم كشیده شد. چشم تنگ كرد. در حالیكه دلش می خواست زیر گریه بزند، گفت:

- داری دیوونه ام می كنی. حرف بزن. می خوام بدونم چه اتفاقی برات افتاده كه نمی تونی با من زندگی كنی.

- تو چی خیال كردی! فكر می كنی اگه همچین بلایی سرم می اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم!

كیان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر می رسید. به همین دلیل پیاده شد و جلو ماشین به كاپوت تكیه زد.

نگاهش در جاده خلوت و بی تردد به نقطه نامعلومی خیره ماند.

غزاله دیگر طاقت دیدن این همه زجر و عذاب معـ ـشوقش را نداشت. پیاده شد و مقابل او ایستاد و گفت:

- به من فرصت بده كیان... بذار فكر كنم.

كیان با لحنی سرد و آرام گفت:

- برای شروع زندگی با من تردید داری.

- باید انتخاب كنم. به من فرصت بده.

و سر به زیر شد و چرخید، اما كیان بازویش را چسبید و گفت:

- صبر كن.

غزاله سرچرخاند. هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود. نگاه كیان در زوایای صورت او چرخ خورد و روی لبـ ـهای او كه گویی منتظر شنیدن كلامی از آنها بود خیره ماند و گفت:

- فقط می خوام از یه چیز مطمئن باشم... كسی رو كه متعلق به خودم می دونم، علاقه ای نسبت به من داره؟

- تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتی از یه بازپرس نمیشه چیزی رو مخفی كرد.

غزاله سپس در ماشین را باز كرد، كمی چشمهایش را شیطون كرد و گفت:

- هان جناب سرگرد!... چی می بینی؟

كیان خنده اش گرفت. سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست. مدتی در سكوت سپری شد تا آنكه گفت:

- فكر می كنم رفتارم مثل بچه هایی شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازی دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن میرن.

- وقتی مردی مثل تو از عشق میگه تمام وجودش باور میشه.

- بهت احتیاج دارم غزاله ... خیلی تنهام.

- جز تو كسان دیگری هم هستند كه به وجود من احتیاج دارن. به من فرصت بده كیان.

جمله غزاله كیان را وادار به سكوت كرد. به اندیشه های نهان غزاله می اندیشید تا رسیدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامی راند.

دقیایقی بعد غزاله با نشاط وارد حیاط شد. غزل شلنگ آب را توی حوض گذاشت و با نبم ناهی به غزاله

مشغول چیدن گلدانهای شمعدانی لبه پاشویه شد. هادی با مشاهده غزاله با غیظ نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید:


romangram.com | @romangram_com