#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_131
- چرا اون روز توی اون جهنم لعنتی از عشق گفتی و خودت رو فدا كردی... اما امروز شمشیرت رو از رو بستی و قصد جونم رو كردی.
- به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.
كیان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد. اما غزاله به سرعت نگاهش را دزدید و گفت:
- واسه دروغهایی كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.
- تو فراموش كردی كه من یه بازپرسم؟
- منظورت چیه؟!
- لبت یه چیز میگه و چشمات یه چیز دیگه.
- اِ... پس می تونی با یه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخیص بدی... اگه این طوره، چرا با نگاهت نفهمیدی كه من بی گناهم و گذاشتی خیلی راحت همه زندگیم و ببازم.
- تو هنوز هم من رو مقصر می دونی... پس نتونستی منصور رو فراموش كنی و داری یه جورایی انتقام میگیری.
- بس كن. تو باید بدونی كه عشقی در كار نبوده و نیست.
كیان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- اگه دوستم نداشتی سراغم نمی اومدی... وقتی سرت روی شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنیدم.
قطره اشكی از گوشه چشم غزاله فرو چكید و به آرامی چشم بست.
نگاه كیان نـ ـوازشگر گونه های گلگون غزاله بود، گفت:
- هنوز هم باور نمی كنم.... برگشتنت مثل یه معجزه است.
و به آرامی سر غزاله را به سیـ ـنه گرفت. غزاله اعتراضی نكرد و كیان ادامه داد:
- نمی خوام دوباره تو رو از دست بدم. خدا می دونه چقدر دوستت دارم. خدا می دونه این چند ماهه چی كشیدم.... تو رو خدا دیگه حرف از رفتن نزن.
غزاله ساكت ماند. كیان با عطوفت اشكهای او را پاك كرد و گفت:
- می دونی كه طاقت دیدن این اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اینقدر اذیت می كنم.
غزاله مثل بچه ها بغض كرد:
- می خوام برم خونه.
حال و هوای غزاله به گونه ای بود كه كیان درنگ نكرد و بی محابا بلند شد و دستش را به سوی او دراز كرد.
غزاله با تردید دست در دست او گذاشت و بلند شد. سیـ ـنه به سیـ ـنه كیان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد. كیان با لحن پرالتماسی گفت:
- منو ببخش غزاله ... می دونم كه خیلی سختی و عذاب كشیدی. ولی خدا می دونه چقدر دنبالت گشتم. وقتی به ایران رسیدم، طاقت نیاوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم می رسید گشتم. حتی به ده... سر زدم. یه مبلغی دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پیدا كنه... یه حس قوی درونم فریاد می زد كه تو نمردی و زنده ای.
- می دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم می گشتی.
- می دونم كه كوتاهی كردم و باید می موندم و جستجوی بیشتری می كردم ولی من یه نظامی هستم. به طور غیر قانونی از كشور خارج شده بودم. اگه گیر می افتادم هزار تا مشكل برای خودم و دولت درست می كردم.
غزاله گویی قصد فرار داشت. كمی این پا و اون پا شد و بدون اینكه پاسخی به احساس كیان بدهد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- خیلی دیر شده، من به هادی گفتم كه زود بر می گردم.
بدین ترتیب كیان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما این بار با سرعت كمی می راند.
در حالیكه فكر می كرد دلیل بدخلقیهای غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:
- اجازه میدی با هادی صحبت كنم؟
- نه. نه.... اصلا.
- هنوز هم دلخوری؟
- خواهش می كنم من رو فراموش كن كیان. من به درد تو نمی خورم.
كیان ماشین را به كنار اتوبان كشید و در شانه خاكی جاده ایستاد. نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به یاری طلبید و گفت:
- چیزی هست كه من نمی دونم؟
- نه... یعنی آره. مجبورم نكن....
غزاله در حالیكه به گریه افتاده بود، افزود:
- بذار به درد خودم بمیرم كیان.
romangram.com | @romangram_com