#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_139

ولی كیان اعتنا نكرد و گفت:

- حتما نتونسته بیاد. شما بهتره صیغه رو غیابی بخونید.

- آدم عجول همنشین شیطانه.... صبر داشته باش.

- هدایت باید تا چند روز دیگه با همسرش آشتی كنه... بذارید هرچه زودتر تكلیفش معلوم بشه.

- اگه این طوره، من حرفی ندارم، باشه.

- ممنونم حاجی جون، تلافی می كنم.

- مهریه تعیین كردی؟

- بله.

- مهریه اش رو پرداخت كردی؟

- نه.

- پس بخشیده؟

- نمی دونم ازش نپرسیدم.

حاج احمدی عبایش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:

- درستش اینه كه یا مهریه اش رو ببخشه یا بپردازی.

- پس نمی خواهید صیغه رو بخونید.

- فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.

كیان برخاست. خم شد و صورت او را بـ ـوسید و با عذر مجدد و خداحافظی بیرون رفت.

پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصبانی بود، پرغیظ، مشت كوبید روی فرمان و سوئیچ را بست. سرش را تكیه داد به فرمان. نمی خواست به چیزی فكر كند، اما تصویر چشمان غزاله از ضمیر ذهنش پاك نمی شد.

سر بلند كرد و تكیه زد به صندلی، باز خونسرد و خشن شد. گوشی همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت. به مجرد برقراری تماس و شنیدن صدای غزاله گفت:

- یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم.

این بار نوبت غزاله بود كه تلخی كند.

- كار داشتم، نشد.

- نمی تونستی زنگ بزنی؟ حالا ما هیچی، حداقل حاجی دو ساعت معطل نمی شد.

- چیه؟ خیلی ناراحتی كه نیومدم! اگه می دونستم....

- آره درست فكر كردی. اگه می اومدی خوشحال می شدم. ولی حیف.... البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست... فردا كه میایی؟

- فردا نمی تونم. منصور اینجاست... باشه هفته دیگه.

كیان نمی دانست با شنیدن نام منصور این چنین برآشفته می شود. كفری گفت:

- خوش بگذره. خداحافظ.

- صبر كن. قطع نكن.

- بگو، می شنوم.

- هیچی... باشه برای بعد.

كیان لحن تند و گزنده ای به خود گرفت و گفت:

- شماره حساب داری؟

- می خوای چی كار؟

- می خوام مهریه ات رو بپردازم.

- كیان!!!

- میدم مادرم بیاره در خونتون.

ارتباط قطع شد. كیان گوشی را با عصبانیت روی صندلی عقب پرتاب كرد. او پشت فرمان بود و غزاله اشك ریزان در آغـ ـوش خواهر رها شد

در تنهایی فرصت اندیشه بیشتری داشت.


romangram.com | @romangram_com