#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_121

- الهی پیر شی پسرم... مباركت باشه.

و بـ ـوسه ای به گونه او زد و در حالیكه قصد خروج داشت افزود:

- شما راحت باشید. حتم دارم درد دلتون زیاده. میرم یه چیزی برای نهار درست كنم.

و رفت.

كیان قدمی عقب رفت و با چشمان مشتاقش قد و بالای رعنای غزاله را برانداز كرد و با خنده ای از ته دل گفت:

- تو راستی راستی خودتی.

غزاله لبخندی زد و سر به زیر شد. در پس چشمان زیبایش غم جانكاهی موج می زد كه سعی داشت آن را از كیان كه چنان ذوق زده ابراز احساسات می كرد، پنهان كند. با رخوت روی مبل رها شد. نگاهش در پوشش تن كیان خیره ماند و با تعجب پرسید:

- چرا سیاه پوشیدی؟

كیان با نگاهی به پیراهنش، در حالیكه لبخند تلخی به لب داشت گفت:

- فكر می كردم برای همیشه از دست دادمت. شاید این لباسها یه جوری آرومم می كرد.

- یعنی تو به خاطر من سیاه پوشیدی!؟ ولی از اون موقع چندین ماه می گذره!

كیان زانو زد و سر به زانوی غزاله گذاشت و گفت:

- خدا كنه خواب نباشم.

سپس سر بالا گرفت و چشمان نافذش را در چشمان خوش رنگ غزاله دوخت. غزاله برای دلبری نیامده بود، اما بی اراده با عشقی كه در خود سراغ می دید، انگشتهای ظریفش را در انبوه موهای كیان فرو برد. با این عمل موجی از گرما به صورت كیان پاشید، اما قبل از هرگونه عكس العملی از جانب كیان، برخاست و در آستانه در ایستاد. سعی داشت روی احساساتش كه تا آن لحظه نتوانسته بود كنترلش كند، سرپوش بگذارد. گفت:

- من.... من فقط.... می دونی...

كلافگی غزاله ، كیان را نگران كرد. سراسیمه جلو آمد.

- چیزی شده؟

- .....

- حرفی بزن.

غزاله سرش را بالا گرفت، اما تاب نگاه كردن در چشمان بی قرار كیان را نداشت. به قصد خروج روی گرفت و یك گام برداشت. اما بازوان كیان روی چارچوب در قرار گرفت و راه را بر او سد كرد.

غزاله لب به دندان گزید و بغض فرو داد. كمی بعد با التماس گفت:

- بذار برم كیان.

پنجه های كیان دور بازوان غزاله قفل شد و به آرامی او را به سمت خود چرخاند. لحن دلجویانه ای به خود گرفت و گفت:

- می دونم... می دونم كه از من دلگیری.... به خدا وقتی پیدات كردم غرق خون بودی، نفس نمی كشیدی، نبض نداشتی... حتم دارم اونقدر ضعیف بوده كه من قادر به تشخیص نبودم. خدا رحم كرد كه بیگ سر رسید و از پشت سر با یه ضربه بیهوشم كرد و الا تو رو با دستهای خودم زنده به گور می كردم... من واسه تقصیری كه مرتكب شدم، عذری ندارم... من رو ببخش. من.....

غزاله با سعی فراوان جلو ریزش اشكهایش را گرفت، سپس كمی به صدایش جرئت بخشید و رساتر از قبل گفت:

- دلم می خواد اون روزها رو فراموش كنم. از یادآوریشون دگرگون می شه. بهتره شما هم فراموش كنی.

كلمه شما و لحن سرد غزاله برای كیان گران تمام شد. نمی دانست چرا غزاله این چنین بی رحمانه او را از خود می راند. مبهوت پرسید:

- منظورت چیه؟!

- فسخ صیغه.

- چی!!!!!؟

غزاله بدون اعتنا به رنگ پریده و حال دگرگون كیان گفت:

- شماره تلفن منزلم رو داری، باهام تماس بگیر. خودت روزش رو تعیین كن، ولی عجله كن.

و به سرعت از مقابل دیدگان مبهوت كیان دور شد و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملی به او بدهد از منزل خارج شد.





عالیه از پشت پنجره نگاهی به ایوان انداخت. چقدر مزه می داد زیر این آسمان پرستاره رختخوابت را میان حیاط پهن كنی و هم صحبت ستاره های چشمك زن آسمان باشی.

كیان مثل ساعتی پیش، خاموش و بی حركت، روی صندلی نشسته بود و در حالیكه به نقطه نامعلومی خیره شده بود، در افكار خود غوطه ور بود.

احساس كرد فرزندش مثل شمع آب می شود. برای دلداری او مردد بود، ولی دلش راضی نمی شد او را همچنان به حال خود رها كند. چاشت عصرانه را بهانه كرد و با سینی چای و بیسكوییت به ایوان رفت.

- داره تاریك میشه... سه ساعته به آجرهای دیوار زُل زدی. نمی خوای با مادرت حرف بزنی؟ شاید سبك بشی.


romangram.com | @romangram_com