#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_120

- مادر ساده من! تا كی باید گول ظاهر افراد رو بخوری.

- حالا چرا ملامتم می كنی؟ اینقدر بگو تا بگم غلط كردم.

- دور از جون مادر. من سگ كی باشم به شما اهانت كنیم.... تو تاج سرمی. سرورمی.

و برای دلجویی بیشتر روی مادر خم شد و بـ ـوسه ای از گونه او گرفت و گفت:

- هرچی شما بفرمایید. بذار موهام رو خشك كنم... چشم.

- چشمت بی بلا... برم چایی بریزم.

و رفت.

كیان پیراهن سیاه رنگش را به تن كرد و مقابل آیینه ایستاد. باد سشوار موهای خوش حالتش را فرم می داد. پس از مدتها ریشش را اصلاح كرده بود و بیش از همیشه جذاب به نظر می رسید. انگشتش را به شیشه عطر سایید و كمی خود را معطر ساخت. روی از آیینه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه ای كرد. یاا... گفت و بعد از مكث كوتاهی وارد شد. سر به زیر كنار پیش بخاری ایستاد.

زن جوان به محض ورود كیان سراسیمه برخاست و با صدای خفه ای سلام كرد. كیان همچنان سر به زیر بود او را دعوت به نشستن كرد و گفت:

- با من امری داشتید؟

زن در سكوت به كیان خیره ماند. قدرت هیچ عكس العملی نداشت. زانوان لرزانش او را وادار به نشستن می كرد، اما به هر نحوی شده بود بر خود تسلط یافت و روی پاها ایستاد.

كیان بار دیگر گفت:

- حاج خانم از من خواهش كرده تا هر طور شده كمكتون كنم، دلم نمی خواد روی مادرم رو زمین بندازم... بفرمایید... من در خدمتم.

سكوت زن كیان را وادار كرد تا سرش را بالا بگیرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نیمه باز به او خیره شد.

لرزش محسوسی بر اندامش چیره شد. لحظاتی بعد در عین ناباوری با قدمهای لرزان جلو رفت. نگاهش در زوایای صورت زن چرخی خورد و قطرات اشك بی اراده چشمانش را بَراق ساخت.

مقابل زن جوان با صدای خفه ای گفت: (غزاله)!

وقتی غزاله بی كلام سر به شانه اش نهاد، احساس عجیبی داشت.

عالیه بی خبر از همه جا، با سینی چای وارد پذیرایی شد، اما به محض مشاهده آن دو جیغ كوتاهی كشید و سینی را رها كرد.

با سر و صدای ایجاد شده كیان به خود آمد و كمی خود را عقب كشید. خجالت زده نشان می داد. چند بار دست در هوا بلند كرد تا غزاله را به مادر معرفی كند، اما قادر به تكلم نبود.

عالیه بهت زده قدمی جلو رفت و گفت:

-كیان! مادر! دارم پس می افتم... یه چیزی بگو... این كیه؟

كیان تمام قوایش را به كار بست و با صدایی لرزان گفت:

- غزاله.

عالیه از فرط تعجب با صدایی شبیه به فریاد گفت:

- نه!!!! مگه نگفتی مرده.

- تو هم باور نمی كنی مادر! یعنی من دارم خواب می بینم!

عالیه نگاه ملامت باری به غزاله انداخت و دلخور پرسید:

- چرا خودت رو معرفی نكردی؟ چرا نگفت...؟

اما گریه امانش نداد و به سرعت پذیرایی را ترك كرد.

برای كیان همه چیز مثل خواب بود. بار دیگر در چشمان دوست داشتنی غزاله خیره شد و صدایی كه از فرط هیجان می لرزید گفت:

- باورم نمیشه! بیدارم كن! بیدارم كن غزاله.

حال غزاله دست كمی از او نداشت. به طور یقین اشك بود كه گویای احساساتش بود. در حالیكه نگاه بی قرارش را در صورت كیان می پاشید، لبخند تلخی زد.

عالیه بار دیگر با سرفه كوتاهی وارد پذیرایی شد، ولی این بار منقل كوچكی در دست داشت.

چند دانه اسپند را ابتدا دور سر غزاله سپس دور سر فرزندش چرخاند و در آتش ریخت. عالیه چشمان ترش را كه از اشك شوق مملو بود، در چشم غزاله دوخت و گفت:

- خوشحالم كه زنده ای، نه برای خودم یا تو. من فقط برای كیانم خوشحالم چون داشتم او رو از دست می دادم.

- ببخشید مادر، نمی دونستم چی باید بگم.

عالیه منقل را در گوشه ای نهاد و غزاله را در آغـ ـوش كشید و گفت:

- به هر حال خوش آمدی. شاید اگر زجری كه كیان از دوری و فراق تو كشیده ندیده بودم، این قدر از دیدنت خوشحال نمی شدم. خوشحالی من تو لبـ ـهای خندون كیانمه.... خوش آمدی عزیزم، خوش آمدی.

و كمی خود را بالا كشید و دست در گردن فرزند رشیدش آویخت و او را به سمت خود كشید و گفت:


romangram.com | @romangram_com