#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_108
كیان صدایش را بالا برد.
- من نمی ذارم. نگه دار.
اما علیمراد ترسیده بود پا را در پدال گاز فشرد. فریاد كیان در صدای رگبار گلوله ای كه از تیربار پشت پاترول گشت شلیك می شد، گم شد.
علیمراد جوان بود و بی تجربه، سراسیمه و وحشت زده به نظر می رسید. كیان فرمان را به دست گرفت و پایش را بالا برد و آن سوی دنده از بالای ران علیمراد روی پدال ترمز فشرد. وانت ویراژی رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورین به سرعت باد آنها را محاصره كردند. با محاصره وانت، وقت هیچ عكس العملی برای كیان باقی نماند، از این رو با دستهای بالا، به اتفاق علیمراد و با اشاره مامورین پیاده شد.
كیان به مجرد رویارویی با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفی بزند، اما قنداق اسلحه او روی شكمش فرود آمد. بی اراده از درد ناله ای كرد و روی زمین زانو زد.
صدای یكی از سربازان وظیفه بلند شد.
- سركار استوار، اینجا رو... یه نفر اینجا طناب پیچه.
استوار احمدی پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت. نگاهش در چهره رنگ پریده و هراسان ولی خان خیره ماند. گفت:
- كی هستی ها؟ چرا بسته بندیت كردن بنده خدا؟
ولی خان قصد نیرنگ داشت. قیافه مظلومی به خود گرفت و با لهجه اصلی خود گفت:
- اینا از اشرارن، خیلی خطرناكن... من بیچاره رو دزدیدن، به جاش پول بگیرن.
استوار احمدی نیم نگاهی به علیمراد انداخت. قیافه او به همه چیز می خورد جز اینكه با جسارت قادر به آدم ربایی باشد. هیكل نحیف و رنگ باخته او نشان می داد جربزه خلاف سنگین ندارد.
نگاهش به كیان خیره ماند. از بالای وانت جست زد و غضبناك گفت:
- آدم ربایی می كنی هان؟
- دروغ میگه... اسمش ولی خان، و یكی از بزرگترین قاچاقچیان این منطقه است.
- و جنابعالی!؟
- سرگرد زادمهر.
استوار احمدی سرتاپای او را برانداز كرد و گفت:
- یه مرد با لباس افغانی! ... با این چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داری باور كنم؟
- من حدود بیست و پنج روز قبل توسط این مرد ربوده شدم... دستور خاصی در این مورد دریافت نكردی؟
استوار احمدی با تعجب انگشت سبابه به سمت كیان نشانه رفت و گفت:
- باید باور كنم كه خودتی. یعنی شما همون سرگرد زادمهری كه توسط اشرار ربوده شده؟
- می تونی بعدا مدرك بخوای، ولی فعلا می تونم خودم رو تسلیمت كنم.
استوار احمدی برای اطلاع رسانی به مركز درنگ نكرد. بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زیاد كیان را به داخل پاترول هدایت كرد.
ولی خان دستبند زده به اتومبیل گشت انتقال یافت و علیمراد نیز با دستهای بسته كنار پاترول سر به زیر داشت كه كیان وساطت كرد و گفت:
- علیمراد به گردنم خیلی حق داره.... بذارید بره. البته بعدا از ایشون سپاسگزاری ویژه خواهد شد.
استوار احمدی كه پس از مدتها تعقیب و گریز توانسته بود یكی از شوتی ها را به قلاب بیندازد، دلخور گفت:
- ولی این مارمولك حقشه كه بره زندان.
- باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگیرش كردی، حالا كه جرمی مرتكب نشده.
- این هم به خاطر گل روی جناب سرگرد... ولی دفعه دیگه بگیرمت نمی ذارم قِصِر در بری.
علیمراد با خوشحالی به كیان نزدیك شد و گفت:
- به خدا نوكرتم... آقایی به مولا.
كیان دست او را فشرد و گفت:
- اسمم زادمهره. كیان زادمهر. هر وقت كاری، گرفتاری داشتی می تونی بیای سراغم... معاونت مبارزه با مواد مخدر، سپس او را به سیـ ـنه فشرد و گفت:
- برات یه پاداش می گیرم... بهتره دنبال یه كار كم خطر و سالم بگردی... قاچاق انسان جرم سنگینیه.
فروردین ماه روزهای پایانی خود را سپری می كرد و گرما بار دیگر چهره این استان گرم و خشك را زینت می داد.
آسوده از پایان و گریز یك ماهه، اما خسته و افسرده روی تخـ ـت دراز كشیده بود كه سربازی در زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com