#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_109
- جناب سرگرد، سردار بهروان پای تلفن هستند.
كیان بدن خرد و خمیر خود را تكان داد، پشت میز سرهنگ نشست و گوشی را برداشت:
- سلام مرد مومن!
صدای سردار بهروان بغض داشت، با صدای لرزانی كفت:
- كیان! خدا وكیلی خودتی؟
- نه، روحشم.
خنده بهروان تلخ و شیرین بود.
- باورم نمیشه... حالت خوبه؟
- بد نیستم. بگو ببینم چه كار كردی؟ محموله كشف شد؟
- آره پسر... هشت تن هروئین كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
كیان آهی پرحسرت كشید و گفت:
- دست كسی درد نكنه كه جونش رو پای اون مكالمه تلفنی گذاشت.
سردار سكوت كوتاهی كرد و ناباور گفت:
- یعنی هدایت كشته شد؟
اشك در چشمان كیان حـ ـلقه زد.
- درسته.
- وااای... حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو می گیرن، خیلی بیتابی می كنن.
بغض گلوی كیان را می فشرد. سكوت كرد. در حالیكه نمی خواست سردار پی به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقی مكالمه كرد.
حفاظت اطلاعات سیستان و بلوچستان امكان عزیمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد. بدین ترتیب كیان در فاصله زمانی بیست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولی خان، به زادگاهش كرمان انتقال یافت.
استقبال پرشور و بی سابقه بود
فصل 23
اخبار حادثه بمب گذاری و كشته شدن خانواده سرهنگ شفیعی او را عمیقا تحت تاثیر قرار داد؛ به طوریكه ملاقات با شفیعی از سویی و غم از دست دادن غزاله از سویی دیگر، از او مردی افسرده ساخت؛ تا آنجا كه در مدت مرخصی اش گوشه عزلت گزید و خود را در اتاق كوچكش زندانی كرد.
پرده های اتاق را می كشید تا دیگر طلوع خورشید را شاهد نباشد، گویی با هر چه كه او را به یاد غزاله می انداخت، قهر بود.
با روحیه داغان كارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان آغاز كرد و چون كسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصمیم گرفت در ملاقاتی دوستانه و در محیط خانوادگی، در مقام پسر دایی، به سراغش برود و علت را جویا گردد.
شب هنگام به منزل عمه رفت. كیان هنوز به منزل نیامده بود. باید از غیبت او كمال استفاده را می برد و فرصت بدست آمده را به راحتی از دست نمی داد . از این رو سر صحبت را با عمه عالیه باز كرد و پس از سخن گفتن از هر دری، وقتی صحبت افسردگی او پیش آمد، پرسید:
- عمه جان! میشه بگی شازده شما چرا اینقدر تو لكِ؟
- نمی دونم عمه. فكر می كردم تو یكی حداقل می دونی چشه.
- من كه سر از كارهای پسر شما در نمیارم. خدا شاهده، جدای از فامیلی، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبیخش كرده بودم.
- چی بگم عمه.... از وقتی برگشته خرده گیر و عصبی شده. غروبها غمگینه. مدتها خیره میشه به آسمون، بدون اینكه یك كلمه حرف بزنه. كم خوابه. بیشتر شبها توی حیاط قدم می زنه و دم دمای سپیده سحر مشغول دعا و نماز میشه.... بعد نماز یه چرت می خوابه و بدون صبحانه میره اداره.
- چی تونسته كیان رو تا این اندازه به هم بریزه!؟...
عالیه پس از بازگشت كیان، در جریان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از این رو آگاه از بلایی كه سر فرزندش آمده، گفت:
- نكنه تاثیر شكنجه هاست... بچه ام دیوونه نشه عمه.
- این چه حرفیه... كیان قویه. فكر نكنم تحت تاثیر اتفاقی كه افتاده قرار گرفته باشه... قراره ترفیع درجه بگیره. با این حال و احوال و كم كاریش، ممكنه حكمش به تعویق بیفته.
- باهاش حرف بزن عمه... شاید به تو بگه چشه.
- امشب واسه همین مزاحم عمه عزیزم شدم.
- حالا دیدی پدر صلواتی، تو برام مثل كیانی... كاش قابل می دونستی و با بچه ها میومدی، بیشتر خوشحال می شدم.
- اتفاقا حاج خانم خیلی اصرار كرد، ولی من می خواستم با كیان تنها باشم.
romangram.com | @romangram_com