#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_107
علیمراد پا را روی گاز فشرد و در زمان كوتاهی مقابل جسم ولی خان ترمز كرد.
كیان به سرعت جسم بی هوش و سنگین ولی خان را به عقب وانت انداخت، اما گویی فرصت فرار را از دست داده بود زیرا رگبار گلوله های افراد ولی خان در فضا طنین انداز شد.
از این رو با فریاد، علیمراد را خطاب كرد :
- برو، گازش رو بگیر. یالا.
وانت از جا كنده شد و كیان در حال دویدن از وانت بالا رفت. بدین ترتیب تعقیب و گریزی پرالتهاب آغاز شد.
گلوله در جواب گلوله و علیمراد برای اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ویراژ می داد.
موقعیت آنان نسبت به كیان برتری داشت و كیان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پایین و چپ و راست متمایل می شد كه كیان احساس می كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
باید راه چاره ای می جست و از دست اشرار خلاصی می یافت. با این فكر خشاب پری روی اسلحه اش گذاشت و نیم خیز شد و بارانی از گلوله بر سر آنها ریخت.
مردی كه نیم تنه اش بیرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمی و چون سنگینی بدنش به سمت بیرون بود از وانت به بیرون پرتاب شد. با این وضعیت كمی از فشار روی كیان برداشته شد. اگر دقت عمل بیشتری به خرج می داد، به زودی می توانست از شر دیگری هم خلاص شود. سیـ ـنه خیز خود را به شیشه كابین نزدیك كرد و فریاد زد :
- می تونی تندتر بری؟
- دیگه از این تندتر نمیره.
- پس حداقل یه جایی سنگر بگیر.
- تو این دشت صاف سنگرم كجا بود!
كیان كه غافل از ولی خان بود، رو به جلو با علیمراد حرف می زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پای او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگیر شد.
از ولی خان با دستهای بسته كار زیادی ساخته نبود، اما برخاستن او میان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
این فرصت كوتاه برای تسلط كیان كافی بود. پای ولی خان را گرفت و او را با یك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتی كه برای اشرار غیرقابل تصور بود در یك نشانه گیری دقیق جفت لاستیكهای جلوی وانت تعقیب كننده را هدف قرار داد.
وانت با یكی دو ویراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گردید و در گوشه ای ثابت ماند.
علیمراد با یك نگاه در آیینه نفس راحتی كشید و مسافتی جلوتر متوقف شد.
كیان خسته و عرق ریزان بود. برای مهار ولی خان او را به میله های كابین جلو، محكم گره زد و با خیالی آسوده در كابین جلو نشست. نفس عمیقی كشید و لبخندی به روی علیمراد پاشید و گفت :
- اگه اشتباه نكنم، به شماها میگن شوتی.
- ها، بله.
- پس شوتش كن رفیق.
- محكم بشن كه رفتیم.
وانت با سرعت سرسام آوری هامون را می بلعید و هرچه جلوتر می رفت بوی وطن از فاصله نزدیكتری به مشام می رسید، اما به جای شعف، سنگینی غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كیان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و برای رسیدن به خاك وطن با او لحظه شماری می كرد، افسوس كه....
غرق در افكار خود بود كه صدای علیمراد او را به خود آورد.
- اینم از خاك ایران خودمان.
كیان نگاهی به اطراف انداخت. لبخندی تلخ روی لبش نشست. سر از شیشه كابین بیرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدایا شكرت) ریه هایش را از هوای تازه پر ساخت و گفت :
- هیچ جا مثل خونه خود آدم نمی...
حرف كیان تمام نشده بود كه علیمراد با وحشت فریاد زد :
- یا بسم ا... پیداشون شد.
و دنده ای به ماشین داد و بر سرعتش افزود.
كیان به خیال اینكه افراد ولی خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهی در آیینه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نیروی انتظامی، با خیال راحت نفسی كسید و گفت:
- گشتی ها هستن.
- ها دیگه بدبخت شدم.
- فرار نكن. نگه دار.
- می خوای بیچاره ام كنی. ماشینم رو می گیرن می خوابونن خودم هم میرم زندان.
romangram.com | @romangram_com