#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_106

- از اینجا به بعد پیاده می ریم. هشدار نمی دم... خیال فرار به سرت بزنه، معطل نمی كنم.

ساعتها راه پیمایی در آفتابی كه درست بر فرق سرشان می تابید، كاری سخت و طاقت فرسا بود. عرق از سر و روی هردویشان سرازیر شده بود. كیان در حال پاك كردن عرقهای صورتش بود كه صدای موتور ماشینی شنید. بی درنگ اسلحه را پشت گردن ولی خان گرفت و گفت:

- حواست رو جمع كن.

- دیدی گفتم نمی تونی فرار كنی.

كیان ضربه ای به كتف ولی خان زد و با عصبانیت گفت:

- گفتم خفه شو.

اسلحه را مسلح كرد. ولی خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از یافتن هرگونه امیدی با ضربه ای كه پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمین شد.





در آن دشت صاف جایی برای پنهان كردن ولی خان نبود. او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتی جلوتر وانتی پارك شده بود و پسر جوانی آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشین بود. نگاهش تمام جوانب را سنجید، سپس آرام و با احتیاط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر می رسید.كیان آرام و بی صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حیرت زده جوان ایستاد و در حالیكه اسلحه اش را به سمت سیـ ـنه او نشانه رفته بود، گفت :

- اینجا چی كار می كنی؟

- نَنَنَزن... هرچی بخوای بهت میدم.

- كی هستی و اینجا چی كار می كنی؟

- كاسبم به خدا... دنبال یه لقمه نونم.

- میون این برهوت دنبال نون می گردی!؟

- مسافر می برم... افغانی جابجا می كنم آقا.

- اسلحه داری؟

- نه بخدا.

- منتظر مسافری؟

- ها.

كیان سر اسلحه اش را پایین آورد و با لحن ملایمی پرسید.

- به نظر میاد ایرانی باشی.

- ها بخدا... بچه زابلم.

- پس باید عاقل باشی....

كیان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :

- من باید هرطور شده برم ایران.

جوانك در حالیكه سایه مرگ را كمی دورتر می دید، با خیالی آسوده گفت :

- تا یكی دو ساعت دیگه مسافرهام می رسن... صبر داشته باش با اونا می برمت.

- من نمی تونم صبر كنم، باید همین الان راه بیفتی.

- الان خطرناكه، گشتی زیاده... ببینَنِمون آبكشیم.

- چاره ای نیست راه می افتیم.

- نمیشه اصرار نكن. تمام سرمایه ام همین ماشینه... می خوای بیچارم كنی؟

كیان پشیمان از لحن مهربانی كه به خود گرفته بود، گفت :

- مجبورم نكن طوری كه نمی خوام باهات رفتار كنم.

- فكر می كنی اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بی انصاف! گشتی ها پدرم رو در میارن.

- با من كل كل نكن بچه، من یه افسرم و یه زندونی دارم كه باید ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب می كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پیدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نیستن. مطمئن باش هردومون رو می فرستن اون دنیا.

- چرا از اول نگفتی، نوكرتم به مولا... پس كو زندونی؟

با رد و بدل شدن یكی دو جمله، علیمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كیان با شنیدن صدای موتور ماشینی كه از دوردستها به گوش می رسید، با لحظه ای تردید گوش ایستاد و سپس سراسیمه خود را پشت وانت انداخت و فریاد زد.

- یالا... یالا رسیدن بجنب.


romangram.com | @romangram_com