#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_105
- تو می خوای با من چی كار كنی؟
- خودت خوب می دونی.
- چطور می خوای من رو با خودت به ایران ببری!؟
- همین طور كه تو من رو اینجا آوردی.
- تو تنهایی، ولی من افراد زیادی دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازی!
- تو نمی خواد به فكر جون من باشی.
- می تونیم با هم معامله كنیم.
- گوش میدم.
- كمكت می كنم برگردی ایران. هرچقدر هم كه بخوای بهت میدم.... تومان یا دلار، هركدوم بیشتر باب میلته.
- و بعد!
- بعدی در كار نیست... تو اصلا من رو ندیدی.
كیان پوزخندی زد و با كنایه گفت:
- شتر دیدی ندیدی دیگه!!!
ولی خان در حالیكه با زیركی دستهای خود را پایین می آورد گفت:
- آفرین.
كیان ابروانش را درهم كشید و با عصبانیت فریاد زد:
- دیگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روی سرت... اگه به سرت بزنه و دیوونه بازی دربیاری، مهلتت نمیدم.... حالا راه بیفت.
ولی خان با اكراه و اجباری كه كیان به او تكلیف می كرد، دستها را بالا برد و با قدمهای پرتردید به طرف در راه افتاد. نزدیك میز كه رسید ایستاد و گفت:
- پس كیفم چی میشه؟... مداركم؟
كافی بود كیان یك آن روی برگرداند و فرصتی مغتنم در اختیار ولی خان قرار دهد كه این كار را هم كرد و ولی خان با همین غفلت كوچك آتشدان قلیـ ـان را برداشت و به سمت او پرتاب كرد. آتشدان به سر كیان برخورد كرد و او را برای لحظه ای گیج و منگ ساخت و قبل از آنكه به خود بیاید با مشت محكم ولی خان به سمت دیوار سكندری خورد. در گیری آغاز شد. كیان كه غافلگیر شده بود با ضربات محكم ولی خان كما بیش از پای درمی آمد، لازم بود به هر نحوی شده، جلوی ضربات او را بگیرد. بالاخره در یك فرصت كوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زیر فك ولی خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگین بود كه ولی خان گیج و منگ وادار به عقب نشینی كرد. اكنون نوبت كیان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بكشد. مبارزه تن به تن بین آن دو دقایقی به طول انجامید و بالاخره ولی خان با ضربه سنگین پای كیان نقش بر زمین شد.
كیان برای طناب پیچ كردن او تعلل نكرد. دستها و پاهای او را بست و پس از وارسی اطراف و اطمینان از نبودن از افراد ولی خان، او را به دوش انداخت و با سامسونیت بیرون زد.
سرعت وانت به قدری زیاد بود كه ولی خان پس از یكی دو دست انداز چشم باز كرد و به محض هوشیاری خود را در قید و بند طناب دید، گفت:
- دیوونه نشو.... كاری می كنم كه تا آخر عمر فقط بخوری و بخوابی. بذار برم.
- خفه شو.... هیچ حوصله شنیدن اراجیف تو رو ندارم.
ولی خان به زحمت سرش را جلو كشید و چشم به آمپر بنزین دوخت و با نیشخند گفت:
- با این بنزین تا كجا می خوای بری؟
- مطمئن باش تو یكی رو به مقصد می رسونه.
- احمق نباش ... هرآن بچه ها برمی گردن خونه، من نباشم خاك افغانستان رو به توبره می كشن.... گیرشون بیفتی خدا می دونه چه بلایی سرت میارن.
- می دونم چه بلایی سرم میارن... سیـ ـگارشون رو به جای زیر سیـ ـگاری روی سیـ ـنه ام خاموش می كنن و با شلاقشون نـ ـوازشم میدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ... می بینی، من شما رو خوب می شناسم.
- اگه می شناسی از خر شیطون بیا پایین.
- خر شیطون؟!!!! تا حالا ندیدمش، ولی مثل اینكه تو حسابی ازش سواری می گیری.
و پس از مكثی عصبانیتش را در كلامش خالی كرد.
- حالا خفه شو... صدات اذیتم می كنه.
هامون با وسعت و بزرگی خود چون دشتی تشنه مقابل دیدگانش ظاهر شد. دشتی صاف همچون كف دست، نه برای خشكی این دریاچه تشنه، كه برای نزدیكی به مرز ایران. لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- دیگه چیزی نمونده. به زودی تقاص تمام گناهات رو پس میدی.
ولی خان با دیدن سرزمین هامون ناامید گفت:
- می تونستی زندگی روبراهی برای خودت درست كنی. اشتباه كردی.
كیان پوزخندی زد، ولی قبل از آنكه جوابی بدهد وانت به ریپ زدن افتاد و دقاقی بعد كاملا متوقف شد.
استارت زدن بیهوده بود. بنزینی در باك وجود نداشت. در حالیكه مشغول باز كردن طنابهای پیچیده شده دور بدن ولی خان بود، گفت:
romangram.com | @romangram_com