#چشمان_سرخ_آبی_پارت_91
- هیچ کاري نمیشه کرد؟
آدریان سري تکان داد. به رابرت نگریست و پرسید:
- اون دیگه کیه؟
- نمی دونم من اومدم اینجا که همینو ازت بپرسم. ادعا می کنه دوست الویسه اما ...
- نمی دونم. منم تا به حال ندیدمش.
- آلن ... اون چی؟
آدریان به چشمان رابرت خیره شد.
- نه ... من هیچ وقت آلن رو ندیدم.
- اون میگه به چشم دیده که الویس رو می برن. میگه الف ها الویس رو بردن.
- متاسفانه آیدن. اون راست میگه.
آیدن با ناباوري به آدریان نگریست. احساس می کرد قلبش از درون تهی می شود. چند قدم به عقب برداشت و
کنار شومینه خاموش نشست.
- کجا؟ کجا می برنش؟
- به قلمرو خودشون.
- من باید پیداش کنم.
آدریان سري به نشانه تاسف تکان داد:
- تو نباید خودتو به خطر بندازي.
آیدن فریاد زد:
- اما من باید نجاتش بدم. آدریان تو متوجه نیستی. الویس از همه دنیا برام با ارزش تره. مهم نیست پدر حقیقی
romangram.com | @romangram_com