#چشمان_سرخ_آبی_پارت_9


الویس را در آغوش کشید. آغوشش سرد بود درست مانند دستانش. گویی هیچ چیز الویس را گرم نمی کند.

همانطور که انگار هرگز هیچ چیز خسته اش نمی کرد.

الویس آیدن را از خود جدا کرد و گفت:

- من بهت گفتم دوست ندارم ببینمت اونوقت تو اینطوري بغلم می کنی؟

* * *

پنجره اتاق آیدن رو به دریاچه کوچکی باز می شد که ماه اغلب از انتهاي آن طلوع می کرد و از پس شاخه هاي

در هم پیچیده درختان بر می خاست و نور ملایمش باعث می شد ارتشاعات ریز سطح آب الماس وار بدرخشند.

گهگاه از عمق جنگلِ پشت دریاچه ، آواز جغد ها به گوش می رسید که شب را افسانه اي و با شکوه می

ساخت. آیدن گاهی ساعتها کنار پنجره می نشست و طلوع و غروب ماه را تماشا می کرد. مهتابی که طلوعش از

پس شاخه هاي درختان آغاز می شد و غروبش پشت کوه بلندي پایان می یافت که از اتاق آیدن کیلومتر ها

فاصله داشت. بر خلاف همیشه الویس اصرار نکرد تا آیدن به اتاقی برود که نور خورشید مستقیما به آن بتابد.

گرچه از خانه آنها تا شهر راه زیادي بود اما آیدن محل زندگیشان را دوست می داشت. آنجا از هرجاي دیگري

بیشتر او را در خیالاتش غرق می ساخت.

آیدن از جلوي پنجره کنار رفت. نمی توانست بیشتر از این به تماشاي مهتاب بپردازد. بعد از دو هفته اقامت

تابستانه، فردا صبح زود باید به دبیرستان جدیدش می رفت. از ماه کامل چشم گرداند. روي تخت دراز کشید و

به سقف خیره شد. شاید باید طبق توصیه الویس مانند احمق ها گوسفند می شمرد.

لبخندي زد و شروع کرد:

- یک! دو! سه! چهار! پن....

صداي جیغ بلندي به گوش رسید. آیدن از جا پرید و به سمت پنجره رفت. همه چیز به ظاهر آرام بود. نگاهش

romangram.com | @romangram_com