#چشمان_سرخ_آبی_پارت_10


روي دریاچه ثابت ماند که سطح آب آن به شدت مشوش شده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و سر گرداند.

حتما خیالاتی شده بود. پنجره را بست و پرده ها را کشید. دوباره روي تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد اما

صدایی مانع از آن شد. صدایی که گویی از فرسنگ ها دور تر به گوش می رسید. صدایی که گویا زوزه یک

گرگ بود. اما آیدن می توانست قسم بخورد که این صدا تنها شبیه زوزه یک گرگ است. اگرنه کدام گرگ با

بغض زوزه می کشد؟

چشم هایش را روي هم فشرد. دوست داشت ذهنش را از این افکار رها کند. بیشتر از هر زمان دیگري دوست

داشت بخوابد. صداي دیگري حالا او را می آزرد. صداي شیهه یک اسب از نزدیک. آیدن حتی صداي سم هاي

اسب را هنگام دویدن می شنید. چند بار با مشت به سرش کوبید.

- خیالاتی شدي آیدن. .خیالاتی شدي...

صداي شیهه اسب تکرار شد. حالا بیشتر از هر زمانی نزدیک شده بود. آیدن صداي نفس زدنش را هم می

شنید. نفس هاي اسب منقطع بود. بی شک داشت عذاب می کشید. بوي تندي به مشام آیدن می رسید. این بو

را خوب می شناخت. از زمانی که به یاد می آورد می توانست از فاصله دور هم حسش کند. بدون شک بوي

خون بود ...

اما گویی این یکی کمی متفاوت می نمود. آشنا و آرام بخش. براي آیدن گویی این بو عطر ملایمی بود که با

نسیم صبحگاهی به مشامش می رسد.

شنوایی آیدن فعال تر شده بود. خوب که دقت می کرد صداي تپش قلب اسب را هم می شنید. گویی موسیقی

ریتمیک و ملایمی را می شنود. این صدا و بو آرامش کرده بود. اضطراب و تشویش جاي خود را به نفس هاي

آرام و چشمان سنگین از خواب می داد. آیدن دوست نداشت بخوابد اما احساس سستی تمام جودش را در

برگرفت و نتوانست بیش از این در برابر این سستی تاب بیاورد. چشمانش بی اختیار بسته شد.

romangram.com | @romangram_com