#چشمان_سرخ_آبی_پارت_11


صبح با صداي شلیک یک گلوله از جا پرید. الویس فریاد زد:

- خودشه ... زدمش ...

آیدن به پنجره نگریست. پرده هایش هنوز بسته بود. سعی کرد ذهنش را از وقایع دیشب خالی کند. حتما

مالیخولیا به سراغش آمده بود. اما چیزي در پس ذهنش این توجیه را انکار می کرد. آن آرامش نمی توانست

غیر واقعی باشد. با خودش زمزمه کرد:

- خیالاتی شدي آیدن ... توهم زدي...

پرده هارا کشید و پنجره را گشود. شب هنوز کاملا نشکسته بود اما صبح کاذب بی شک به زودي با انفجار

آفتاب از بین می رفت. آیدن به آسمان خیره ماند. هوا به سرخی گراییده بود و بیشتر از همیشه خونین به نظر

می رسید.

آیدن سر گرداند. الویس قایق چوبی کوچکی را به سمت دریاچه می کشید ، در حالی که تفنگ شکاریش را به

دوش داشت. آیدن از خود پرسید چرا هرگز موفق نشده است زودتر از الویس از خواب برخیزد؟

- هی عمو الویس صبح به خیر ...

الویس سر بلند کرد و قایق کهنه را کنار آب به زمین گذاشت.

- هی آیدي ... خوبی فصل پاییز اینه که موقع کوچ پرنده هاست ...

- منظورت چیه ...

- واضحه ... یه غاز وحشی شکار کردم ... فکر کنم افتاده وسط دریاچه ... می رم بیارمش

چشمان آیدن گرد شد. از اینکه الویس دل به دریاچه بزند هراس داشت.

- نه عمو الوي. .نرو وسط دریاچه. .مطمئنم یکی دیگه گیرت میاد.

- اه ... پسره ابله. .اینقدر ترسو نباش. .

romangram.com | @romangram_com