#چشمان_سرخ_آبی_پارت_12
- نه الویس. .خواهش می کنم.
خودش هم نمی دانست چرا با اینکه وقایع شب گذشته را انکار می کرد ، باز هم از رفتن الویس می ترسید. از
طرفی نمی توانست براي الویس توضیح دهد که دیشب چه روي داده است.
- از چی می ترسی آیدن؟
دنبال دلیل می گشت. اما دلیل موجهی نمی دید. نگاهش را به قایق دوخت.
- خب. .اون ... آها قایق ... قایقت زیادي کهنه اس.
الویس بی توجه به حرفهاي آیدن سوار قایق شد و پارو زد. به میان دریاچه که رسید با صداي بلندي گفت:
- سعی کن به درد بخوري آیدن ... هوا هنوز روشن نشده. .نمی تونم خوب ببینم ... میشه از اون بالا راهنمایی
کنی. .
- مثلا چی کار کنم.
- با اون چشماي باباقوریت ... بگرد دنبال یه جسم سیاه کوچیک ... اندازه یه مرغابی ... اون وقت بهم بگو
کدوم طرف برم.
آیدن نگاهش را به دریاچه دوخت. جسم سیاهی روي آب بود اما نمی توانست غاز وحشی باشد. از یک مرغابی
بزرگتر می نمود. آیدن با خود فکر کرد ، ممکن است کنده درخت کوچکی باشد. چشمانش را تنگ کرد. جسم
شبیه یک کنده درخت نبود. شکل داشت. بدن داشت.
- عمو الویس برو سمت چپ ...
- دیر گفتی مرغابی رو پیدا کردم.
- عمو الوي برو به چپ. . خواهش می کنم.
الویس اما قایقش را به سمت ساحل هدایت کرد. آیدن با عصبانیت فریاد زد:
romangram.com | @romangram_com