#چشمان_سرخ_آبی_پارت_13


- یه چیزي اونجاست الویس ...

الویس قایق را به درختچه کنار دریاچه بست و در حالی که مرغابی را بررسی می کرد به سمت خانه به راه افتاد.

آیدن با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. الویس فریاد زد:

- آیدن. .همین حالا برگرد ...

اما آیدن بی توجه به او به راهش ادامه داد. قایق را آزاد کرد و درون دریاچه قدم گذاشت. الویس فریاد زد:

- نشنیدي چی گفتم؟

آیدن با قدرت هر چه تمام تر پارو زد. تقریبا به جسم نزدیک شده بود. می توانست سایه کلی آن را در نور

ضعیف صبح ببیند. پارو را تندتر کرد و به جسم نزدیکتر شد. نور آفتاب به روي آب تیغه انداخته بود.

زن جوانی با گلویی دریده شده و زخمی مقابل آیدن روي آب شناور بود. هرچه آفتاب بیشتر رخ می نمایاند جسم

بیشتر خودنمایی می کرد. چشمان زن از جا کنده شده بود. آیدن نزدیک تر شد و با پارو جسم را بررسی کرد.

یکی از دستان زن قطع شده بود و جاي گازگرفتگی روي بازو ها و بدنش دیده می شد. آیدن به زخم ها دقت

کرد. گاز گرفتگی ها متعلق گرگ بود اما آرواره هاي این گرگ اندکی پهن تر از گرگهاي معمولی به نظر می

آمد.

آفتاب دیگر کاملا طلوع کرده بود. آیدن با پارو جسد را به خود نزدیک تر کرد اما جسد زن ناگهان چروکیده شد

و در یک چشم به هم زدن آتش گرفت. آیدن تا جایی که می توانست از آتش فاصله گرفت و به رقص شعله ها

ي آتش در قلب آب خیره شد.

اشک در چشمان آیدن حلقه زد. پارو را آرام در آب فرو کرد و به راه افتاد. اصلا نمی دانست چیزي که به چشم

دیده بود را چطور توجیه کند؟

در یک لحظه کوتاه آتش و زن و خاکستر نا پدید شده بودند. گویی از آغاز اصلا وجود نداشتند.

romangram.com | @romangram_com