#چشمان_سرخ_آبی_پارت_14


قایق را از آب بیرون کشید و کنار دریاچه گذاشت. سرش درد می گرفت و چشمانش می سوخت. تشویش سر

تا پایش را می لرزاند. الویس کنار در ورودي ایستاده بود و غضبناك به او می نگریست. آیدن در کسري از ثانیه

با خود به تفاهم رسید که درباره آنچه دیده بود با الویس حرفی نزند. مطمئنا نه تنها باورش نمی کرد بلکه در

بهترین حالت آیدن را به باد تمسخر می گرفت.

مقابل آینه ایستاد و موهایش را مرتب کرد. اولین روز مدرسه اش در این شهر به بدترین حالت آغاز شده بود. بند

کفشهایش را که می بست ، الویس صدایش کرد:

- هی آیدي ... گرچه به خاطر رفتنت به دریاچه ازت دلخورم اما این دلیل نمیشه اینو بهت ندم ...

آیدن با تعجب سر گرداند.

- چی؟ عمو الویس!

الویس سوییچ کوچکی را جلوي پاي آیدن انداخت.

- خودت برو بیرون ببین آیدي ... فقط _ انگشتانش را به نشانه تاکید بالا آورد - بغلم نکن ... خب؟

آیدن مشکوکانه آخرین گره بند کفشش را محکم کرد و سوییچ را برداشت. اولین گام را که به حیاط گذاشت

خشکش زد.

موتور سیکلت مشکی و نقره اي بسیار زیبایی مقابلش خودنمایی می کرد. همه چیز در این موتور سیکلت کامل

بود. براق و زیبا. چراغهاي کشیده و خوش فرمش به طرز باشکوهی با فرمان و چرخهایش سازگار بود.

- خداي من! این دیگه چیه عمو الوي؟

الویس لبخند مرموزانه اي زد و ابرو بالا انداخت.

حداکثر سرعت 160 کیلومتر بر ساعت و قدرت 56 اسب بخار. فکر کردم موتور ؛ Z - سوزوکی برگمان 650

رو بیشتر از ماشین دوست داري. .ازطرفی دوست داشتم زمستونا رو سرماخورده ببینمت ... در ضمن یه نکته که

romangram.com | @romangram_com