#چشمان_سرخ_آبی_پارت_15
ممکنه جالب باشه آیدي ... قیمتش 10 هزار یورو. .
- ده هزار یورو؟ شوخی میکنی عمو الویس؟
- راستش می خواستم با این پول اسب بخرم اما حس احمقانه اي به نام از خود گذشتگی اومد سراغم و اینو
براي تو سفارش دادم ... که البته باعث شد متوجه بشم کشیش مورفی دروغ نمی گه ...
- منظورت چیه؟
- کشیش گفته بود اگه از خود گذشتگی کنیم خدا نعمتهاي بهتري بهمون می ده ...
- و خدا براي تو چی کار کرد؟
الویس شانه اي بالا انداخت و پاسخ داد:
- برام یه اسب فرستاد ... همون اسبی که همیشه توي ذهنم بود ... اسب رویایی من. . دیشب پیداش کردم. .
ذهن آیدن به سرعت به کار افتاد. صداي شیهه اسبی زخمی ... نفس هاي منقطع و بوي خون یک اسب ...
- میشه قبل از رفتن مدرسه این شاه اسبت رو ببینم ... درباره هدیه خداوند به تو کنجکاوم.
الویس لبخندي زد و گفت:
- باشه ... فقط من فکر می کردم اول سوار موتورت بشی ... بیا. .
آیدن پا به پاي الویس حرکت کرد. نزدیک دریاچه اسب سفیدي که از هم نوعان خود بلند تر و درشت تر به نظر
می رسید مشغول چرا بود. آیدن و الویس به او نزدیکتر شدند. چشمان اسب خاکستري می نمود. سپیدي بدنش
به حدي چشمگیر بود که آیدن آحساس می کرد نور آفتاب را بازتاب می دهد. آیدن چند قدم نزدیک تر شد.
چشمانش را بست و بو کشید. اغلب وقتی روي یکی از حواس پنجگانه اش متمرکز می شد می توانست از آن
حس قدرتمند تر و دقیق تر از حالت عادي استفاده کند. بوي خون گرمی به مشامش رسید. عمیق تر نفس
کشید. بر خلاف همیشه این بو به هیچ عنوان براي آیدن زننده نبود. این بو مانند عطر تن مادري که براي
romangram.com | @romangram_com