#چشمان_سرخ_آبی_پارت_16


نوزادش خوشایند است ، به مشام آیدن خوش می آمد. چشم هایش را گشود و به چشمان اسب خیره شد.

احساس می کرد چیزي درون این اسب برایش آشناست. احساس آشنایی مطبوعی که او را وادار می کرد تا روي

یالهاي اسب دست بکشد. چشمانش را بست. اینبار روي شنواییش متمرکز شد. حالا صداي تپش هاي محکم

قلب اسب را هم می شنید. صداي موزون و هماهنگی که به آیدن آرامش می داد. باز هم احساس کودکی را

داشت که در آغوش مادرش خفته با صداي ضربان قلب مادر آرام می شود. چشم باز کرد.

- این خیلی عالیه عمو الویس ...

آیدن دور اسب چرخید. کنار گردن اسب باند پیچی شده بود. با اضطراب پرسید:

- اون زخمیه؟

- آه ... آیدي بهتري بري مدرسه. دیر شده. .راه طولانیه. .نمی رسی ...

- بذار ببینم ...

الویس بلافاصله واکنش نشان داد و دست هاي آیدن را پس زد.

- نه. .بهش دست نزن. .

- فقط می خوام زخمش رو ببینم.

- لازم نیست. برو مدرسه ... دیر شده. .

آیدن سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. این اسب زیبا زخمی شده بود. دیشب آیدن به وضوح می شنید

که درد می کشد. دیشب آیدن بدون اینکه تمرکز کند بوي خون او را حس می کرد. با خود فکر کرد اسب حتما

دیشب را به طور کامل در خونریزي و درد شدید سپري کرده است.

به همراه الویس از اسب فاصله گرفت. قبل از اینکه از دیدرس خارج شوند ، آیدن برگشت و به اسب نگاه کرد.

تمرکز کرد تا واضح تر ببیند. اما چیزي که می دید عجیب می نمود. اسب دیگر سفید نبود. آیدن بیشتر تمرکز

romangram.com | @romangram_com