#چشمان_سرخ_آبی_پارت_17
کرد. رنگ اسب به هیچ رنگ دیگري که آیدن پیش از آن می شناخت ، شباهت نداشت. چیزي بین درخشندگی
خورشید و نقره فامی ماه. رنگی که به عقیده آیدن هیچ اسمی نداشت.
نفس عمیقی کشید چشم گرداند. کنار موتور سیکلتش ایستاد. دیگر براي آن خیلی هیجان زده نبود. لبخندي زد
و سوار شد. موتورش راحت و فنري بود. یک دور افتخار در حیاط زد و رو به الویس گفت:
- متشکرم عمو الویس. .نذاشتی بغلت کنم ... براي همین نمی دونم چطور باید احساسم رو ابراز کنم.
- فقط مراقب خودت باش آیدي. کلاه ایمنی رو هم سرت کن.
مسیر خانه تا دبیرستان طولانی بود اما به هیچ وجه خسته کننده به نظر نمی رسید. حرکت از میان درختان سر
به فلک کشیده و آبشارهاي پرشکوه و رد شدن از پلی چوب نما و قدیمی که رودخانه اي خروشان تحت آن می
گذشت ، مسیر را جذاب و پر انرژي ساخته بود. آیدن شتابش را کم کرد. باد صورتش را می نواخت. آیدن مه را
می شکست و از میان آن عبور می کرد. صورتش تقریبا خیس شده بود و عینک موتور سواري اش را به چشم
زد. حالا به راحتی مه غلیظ اطرافش را تماشا می کرد.
طبیعت همان چیزي بود که آیدن بیش از هر چیزي به آن تعلق خاطر داشت. شاید به خاطر اینکه بیش از یک
انسان عادي می توانست با آن ارتباط برقرار کند. آیدن می توانست به صورت ارادي قدرت حواس پنجگانه اش
را چند برابر کند. آیدن با کمی تمرکز نوك بلندترین شاخه از بلندترین درختان را می دید. اگر کمی با دقت
گوش می کرد صداي تپش هاي قلب شاهینی که روي شاخه هاي چنار نشسته بود را می شنید ... آیدن می
توانست بوي خون آهوان در حال چرا را حس کند ... اگر متمرکز می شد و جانداري را لمس می کرد جریان
خون در رگها را نیز زیر انگشتانش حس می کرد...آیدن با چشیدن آب چشمه تشخیص می داد آخرین موجودي
که از آن آب خورده است چیست؟ اما هیچ گاه از این توانایی ها با کسی سخن نگفته بود.
آیدن با کسی حرف نمی زد ... حتی درباره دیدن رنگهایی که هیچ نامی در ذهن آیدن نداشتند ... رنگهایی که
romangram.com | @romangram_com