#چشمان_سرخ_آبی_پارت_18
به هیچ رنگی شبیه نبودند و در طلوع و غروب خورشید و ماه بیشتر از همیشه دیده می شدند ...
آیدن در هیچ کتاب علمی و یا حتی افسانه اي چیزي نخوانده بود که به توانایی هاي او شبیه باشد.
مقابل در ورودي دبیرستان که ایستاد همه هیجانش خوابیده بود. از موتورش پیاده شد. کیفش را روي دوشش
گذاشت و بی اهمیت به دانش آموزانی که به موتورسیکلتش خیره مانده بودند و پچ پچ می کردند راه پارکینگ را
در پیش گرفت. بی شک ورود یک غریبه به مدرسه براي دانش آموزان سوژه خوبی بود تا آیدن را دست بیندازند
و کمی بخندند.
آیدن موتورش را پارك کرد و به سمت کلاس ادبیات پیش رفت. گیج شده بود. راه رو هاي مدرسه پیچ در پیچ
و گمراه کننده به نظر می رسید. آیدن با بی حوصلگی تمام به مردي که مشغول مرتب کردن برد بود نزدیک
شد و پرسید:
کجاست. A - ببخشید ... سالن 5
مرد سرگرداند و گویی که ناگهان جا خورده باشد به آیدن خیره شد. مرد حیرت زده چشم از چشمان آیدن بر
نمی داشت. آیدن با کلافگی برنامه کلاسیش را نشان داد و گفت:
- میشه کمکم کنید.
مرد بالاخره به خود آمد و زبان باز کرد:
- همینجاست ... دور خودت نگرد آیدن.
- ممنون ...
آیدن پیش از اینکه به سمت کلاس برود با تعجب از مرد پرسید:
- اسم منو از کجا می دونی؟
مرد که دستپاچه به نظر می رسید ، پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com