#چشمان_سرخ_آبی_پارت_84


دیگر حتی ناي فکر کردن هم نداشت. چشمانش را بست و آرزو کرد که تا ابد بسته بماند.

* * *

وزغی روي صورتش پرید و آیدن را بیدار کرد. تمام بدنش گل اندود بود و لباس به تن نداشت. با حالتی

چندشناك وزغ را از خود راند. خود را جمع کرد و به اطراف نگاهی انداخت. تنها شلوارش را یافت که به طرز

وحشتناکی پاره بود اما به نظر از هیچ بهتر می آمد. شلوارش را پوشید. با خود فکر کرد که به اقوام غیر متمدن

آفریقا شبیه شده است. جنگل اکنون برایش آشنا تر می نمود. شاید می توانست راهی براي رسیدن به خانه پیدا

کند. نمی دانست زمین خشک خشک بود. اثري از باران دیشب به چشم نمی خورد. با خود فکر کرد که چند روز

بیهوش بوده است. چه روزهایی بر او گذشتند و او بیهوش کنار ساحل مرداب آرمیده بود؟

لنگان لنگان راه باریک میان درختان را در پیش گرفت. جنگل هر لحظه برایش آشنا تر می نمود. پس از مدتی

کنار همان چشمه آشنا رسید. پس از مدتها لبخندي روي لبان آیدن نقش بست. کنار چشمه نشست. تصویرش

را اینبار با وضوح کامل می دید. صورتی رنگ پریده که بی شباهت به مردگان نبود با لخته هاي خشکیده خون

و چشمانی سرخ رنگ و براق که گویی درخشش یک یاقوت جلاداده را داشت.

خفقان شدیدي سینه اش را می فشرد. از این تغییر رنگ چشمانش متنفر بود. تردید نداشت که این سرخی با

نوشیدنش از تکشاخ مرتبط است. عذاب وجدان آزارش می داد. دوست داشت مثل همیشه احساسات منفی اش

را کنار بزند و آنها را از افکارش خارج کند اما گویا از این رنج درونی لذت می برد. او از مجازات روحش احساس

رضایت می کرد.

شلوارش را در آورد و درون آب چشمه پرید. سرش را زیر آب برد. می خواست نفس کشیدن در آب را دوباره

امتحان کند. اما پس از گذشت چند دقیقه احساس خفگی کرد و سرش را بیرون کشید. صورت و تنش را شست

و از آب بیرون جهید. او نمی توانست زیر آب نفس بکشد و حتی دوام بیاورد. نجات از آن مرداب چگونه رخ داده

romangram.com | @romangram_com