#چشمان_سرخ_آبی_پارت_83


از خودش بیزار بود. به تصویر آي نگاه کرد و گفت:

- ازت متنفرم. متنفرم. - صدایش را بالا برد ، اینبار گویا فریاد می زد - ازت متنفرم. هیولا.

روي علفهاي مردابی به پشت دراز کشید. از هرچه که مربوط به خودش بود بیزاري می جست. او بی شک یک

هیولا بود که به خون تکشاخ بیشترین تمایل را داشت. بدون تردید آیدن یک انسان نبود. دیگر حتی روح

انسانی را هم در خود نداشت. او از تک شاخ نوشیده و آخرین خط قرمز را هم شکسته بود. از جا برخاست. روي

پاهایش ایستاد و دوباره به آب خیره شد. بیشتر اعضاي بدنش از خون خشکیده پوشیده شده بود. زخمهایش به

سرعت بهبود می یافت اما خون ها سرجایشان می ماندند و می خشکیدند. به خود نگریست. هرگز نسبت به

هیچ موجودي این حس نفرت را نداشت. باز هم زیر لب تکرار کرد:

- هیولا. .

سرگیجه اش تشدید شد. حس می کرد پاهایش از کار افتاده اند. زانوانش شل شد و به پهلو درون مرداب افتاد.

چشمانش را بست. حتی نیروي تقلا کردن را هم نداشت. تنها به آب راك اجازه داد تا او را به هرکجا که می

خواهد ببرد. احساس سبکی می کرد. آب اورا با ملایمت درون خود حرکت می داد و پیش می برد. آیدن نمی

دانست نفس می کشد یا نه. فقط احساس می کرد زیر آب چندان تفاوتی با هواي بالاي آّب ندارد. به خانه فکر

می کرد و به آرامشی که با الویس داشت. حسرتی عمیق تمام وجودش را در بر گرفت. هرگز فرصت نکرده بود

تا به الویس بگوید که چقدر دوستش دارد. در واقع هیچ وقت این حس برایش نمود آنچنانی پیدا نکرده بود. اما

حالا تنها حسی که دلش را به درد می آورد همین احساس دلتنگی و حسرت بود. با خود اندیشید که وقتی به

خانه برگشت ، الویس را تنگ در آغوش بگیرد و اورا پدر خطاب کند. لبخندي دردناك روي لبهایش نقش بست.

چقدر تصویر خانه در کنار الویس لذت بخش بود. می دانست اگر زیر آوار آب نبود می توانست نم اشک را روي

گونه هایش حس کند.

romangram.com | @romangram_com