#چشمان_سرخ_آبی_پارت_82
افتاد. اما آیدن از نوشیدن دست بر نداشت. اسب به شدت به خود می لرزید. آیدن سرش را بلند کرد. تمام
دهانش آغشته به خون تکشاخ بود. خون روي زمین جریان یافت و به اندازه کف دست روي زمین جمع شد.
آیدن به خون نقره اي و آیینه وار خیره شد. تصویرش مبهم و تار درون آن نمایان بود اما آیدن به راحتی می
توانست برق سرخرنگ چشمانش را درون آن تشخیص دهد.
ابرهاي سیاه درهم رفت تمام آسمان را پوشانده بودند. آیدن هراسان و حیران میان جنگلی انبوه و تاریک قدم بر
می داشت. اشک بی اختیار روي گونه هایش جاري شده بود و پریشانی تک تک اعصاب بدنش را می آزرد.
لباسهایش به خاطر برخورد با شاخه هاي تیز و خار و خاشاك پاره شده بودند. بدنش مدام زخم هاي عمیق بر
می داشت و بهبود می یافت. احساس ضعف تمام وجود آیدن را در بر گرفت. بی آنکه بداند به کدام سمت می
رود ، تنها گام بر می داشت و تلو تلو می خورد. مجنون وار گاه به زمین می افتاد و ساعت ها بیهوش می ماند.
نمی دانست چقدر از آخرین دیدارش با الویس گذشته است اما احساس می کرد دلتنگی آزارش می دهد. ندامت
ذهن آیدن را در هم می ریخت. از طرفی فکر آتش گرفتن مادرش درست مقابل چشمانش او را سست می کرد.
فکر اینکه مرگ براي او مساوي با زندگی اي درد آور خواهد بود ، قلبش را به درد می آورد. سرگیجه داشت. از
این ضعف هاي انسانی متنفر بود. باران بالاخره باریدن گرفت. گویی رشته هاي باران همچون شلاقی پوست
بدنش را می سوزاندند. عاجزانه و دردمند با آخرین توانش فریاد زد:
- کسی نیست؟ اینجا کسی نیست؟
هیچ صدایی به جز آواز باران به گوش نمی رسید. از دور گویی برکه اي در آن اطراف بود. تلوتلو خوران و سلانه
سلانه به سمت برکه رفت. اما برکه اي وجود نداشت. مردابی وسیع مقابل چشمانش دید که با نیلوفر هاي آبی
تزیین شده بود. خود را کنار مرداب رساند و به آب نگریست. می توانست بازتاب تار تصویرش را در آب ببیند.
بازتاب چشمان سرخ و یاقوتی اش که وحشیانه برق می زد.
romangram.com | @romangram_com