#چشمان_سرخ_آبی_پارت_81


طرز با شکوهی زیبا بود. آیدن از جا برخاست. سپیدي مطلق اسب آیدن را به خود خیره ساخت.

اسب زخمی نبود اما آیدن تمایلی شدید براي نوشیدن از او در خود احساس می کرد. زیر گلویش به شدت می

سوخت. تکشاخ به چشمان آیدن خیره شد. بخشی از وجود آیدن به تکاپو افتاده بود تا اورا از این اقدام باز دارد

اما نیرویی شگرف او را به زخمی کردن تکشاخ ترغیب می کرد. چند قدم از تکشاخ فاصله گرفت. اهریمن

درونش به ذهنش پاي می کوفت. آیدن زیر لب گفت:

- نه ... نباید ...

اهریمن درونش میلش را دوچندان ساخت. چشمان آیدن برقی زد و در یک حرکت سریع سوار بر اسب شد.

اسب با سرعتی باورنکردنی آیدن را به سمت کوه بلند رو به رو برد.

دشت فراخ و زیبایی پراز اسبهاي تک شاخ. آیدن احساس کرد همه چیز در آن منطقه درخشان است. اهریمن

درونش هنوز به او فرمان می داد اما آیدن اعتنایی نکرد. به آرامی در آن دشت سرسبز قدم برداشت. همه چیز

مانند بهشت به نظر می رسید. آیدن روي زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد. آسمان آبی با لکه هاي پنبه

وار ابرهاي سپید. آیدن صداي آبشار را می شنید و با همه وجودش لطافت هوا را حس می کرد. نفس عمیقی

کشید.

بوي آرامبخشی به مشامش رسید. از جا برخاست و متمرکز شد. یکی از تکشاخ ها زخمی کنار تک درختی

ایستاده بود. آیدن با سرعتی بی سابقه نزدیک او ایستاد. هیولاي درونش به شدت او را تحریک می کرد. گویی

دیگر هیچ چیز نمی توانست جلودار آیدن باشد. لبهایش را روي جایی غیر از جاي زخم گذاشت. دندانها و لثه

هایش کاملا لطافت پوست اسب را حس می کردند. آرواره هایش را روي بدن اسب فشرد. اسب از شدت درد

صداي دردناکی از خود خارج کرد. آیدن جریان یافتن خون را میان دندانهایش حس می کرد. سوزش گلویش

التیام یافت. با حرص به مکیدنش شدت بخشید. اسب از شدت درد روي زمین زانو زد و پس از مدتی به زیر

romangram.com | @romangram_com