#چشمان_سرخ_آبی_پارت_80
تعلق داشتم نهی کردي.
- همه اینا به خاطر خودت بود. نمی خواستم زندگیت با درگیر شدن با این مسائل به خطر بیفته.
- مهم نبود خودم چه تصمیمی باید باید بگیرم؟
- منو ببخش آیدن ... ببخش.
آیدن چند قدم عقب رفت و گفت:
- نمی خوام چیزي بشنوم ... دیگه نمی خوام.
سپس بی توجه به نگاههاي الویس و فریاد هاي آدریان از خانه خارج شد و به قلب جنگل قدم گذاشت.
پاهایش را به زمین می سایید. اشک بی وقفه از چشمانش فرو می ریخت. بی قرارانه تقلا می کرد تا چهره دیانا
را در دریاچه به خاطر بیاورد. اما هیچ تصویري به خاطرش نمی رسید. براي خودش متاسف بود که تمام این
سالها به گفته هاي الویس اعتماد کرده بود و هرگز حرفی از پدر و مادرش نمی زد. عذاب وجدان داشت. به
درختی تکیه کرد و فریادزد:
- نه!
با تمام قدرت سرش را به درخت کوبید. جریان خون گرم روي پیشانیش را حس می کرد. که غلیظ و پر حرارت
تا روي ابروهایش جاري شده بود و روي پلک هایش می چکید. بی رمق و بی حال روي زمین زانو زد. سرش
گیج می رفت. خون روي صورتش جاري شده بود. خود را کنار چشمه کشاند و به آب خیره شد. خون صورتش
قطره قطره درون آب می چکید. براي لحظه اي خون در آب مانند جوهري پخش و در یک چشم به هم زدن
ناپدید می شد. درون آیدن غوغایی به پا بود. سرش به شدت سنگینی می کرد. یاس چنان در وجودش رخنه
کرده بود که از خودش هم بیزاري می جست. نمی توانست تصویرش را در آب تحمل کند. ناگهان حضور لطیف
و آرامبخشی را کنارش احساس کرد. تصویر یک اسب تکشاخ در آب دیده می شد. آیدن سر گرداند. اسب به
romangram.com | @romangram_com