#چشمان_سرخ_آبی_پارت_74
رزا سر تکان داد:
- حقیقت داره. جاي انکار نیست.
الویس بلند تر داد زد:
- نه ... دروغه ... آیدن باورش نداره.
در یک چشم به هم زدن رزا به سمت الویس حمله بود و او را به دیوار کوبید. دستش را زیر گلوي الویس فشرد.
الویس لگدي به سینه رزا زد. رزا چند متر به عقب پرت شد. بلافاصله از جا برخاست و به آیدن حمله برد. رزا
آیدن را گوشه کلبه پرت کرد و گلویش را با انگشتان دراز خود فشار داد.
- بگو که باورش داري آیدن ... جاي انکار نیست.
رزا به چشم هاي آیدن خیره شد و گلویش را رها کرد. آیدن اضطرابش را با نفس عمیقی فرونشاند و به
چشمهایی که به او زل زده بودند ، خیره ماند. چشمانی سرخ که تا چند لحظه پیش آبی اقیانوسی بود ... درك
مسائلی که پیش آمده بود اکنون آسانتر می نمود. گویا به آسانی دریافته بود رازي که این همه سال از او مخفی
مانده بود چیست؟ حالا می فهمید که چرا عمویش اصرار داشت بیش از یک سال در هیچ شهري توقف نکنند.
حالا می فهمید چرا یک عمر خواندن کتاب هاي خیالی را برایش ممنوع کرده بود؟ شاید چیزي به نام خیال
وجود نداشت. هرچه بود حقیقتی بود که عمویش از او مخفی نگه می داشت.
آیدن با تردید گفت:
- الویس ... آروم باش ... من نمی تونم باور نکنم.
الویس با حیرت روي صندلی کنار شومینه نشست. اشک در چشمان یشمی الویس حلقه زده بود. چهره اش
سرشار از تردید و انکار بود. نگاهش به چشمان آیدن گره خورد. غمی پنهان در نگاهش موج می زد. با لحنی
دردناك گفت:
romangram.com | @romangram_com