#چشمان_سرخ_آبی_پارت_73


الویس با حیرت به آیدن نزدیک شد.

- چرا چیزي بهم نگفتی؟

- فکر کردم ... تو نمی تونی ... اصلا خودت چرا چیزي نگفتی؟

- چیزي وجود نداره که بخوام بهت بگم ... همش افسانه اس ... خیاله ...

رزا فریاد زد:

- بهش دروغ نگو.

الویس کنار آیدن ایستاد و گفت:

- دروغ نمی گم ... چیزي که حقیقت نداره حرفاي من نیست رزا ... تویی ... تو یه دروغ آشکاري. افسانه اي ...

یه خیال فراموش شده ...

- جدا؟ دقیقا میشه بگی خودت چی هستی؟

الویس آب دهانی قورت داد و انگشتان آیدن را میان دستش گرفت.

- من عموي آیدنم ... همین ... عمویی که براش پدر ، مادر و یه معلم بود.

- آره معلمی که حقایق رو از شاگردش پنهان کرد.

- اون پسر منه ... به نفعشه که دور بمونه.

- تا کی الویس اونا دنبالتن ... تو تحت تعقیبی ...

الویس فریاد زد:

- اونا حقیقت ندارن.

آدریان دخالت کرد:

- پس چرا این همه سال فراري بودي و مدام نقل مکان می کردي؟

romangram.com | @romangram_com