#چشمان_سرخ_آبی_پارت_71
رزا چشمان آبیش را به آیدن دوخت و گفت:
- میشه یه جا توي دبیرستانت براي من هم ردیف کنی؟ واقعا که دوست دارم با بچه مدرسه هایی که چند قرن
از من کوچیکترن همکلاس بشم.
آیدن که هنوز با ذهنش کلنجار می رفت نگاه مایوسانه اي به آدریان انداخت. بی توجه به رزا رو به آدریان
گفت:
- اما من نمی تونم بپذیرم ... باورش خیلی برام مشکله ... آخه مگه میشه؟
آدریان با لحنی تاسفبارانه گفت:
- نپذیرفتنش غیر ممکنه آیدن ... یه کم فکر کن.
آیدن مستاصل و بی قرار از جا برخاست و با لحنی بیمار گونه گفت:
- نمی خوام وجود داشته باشه ... نمی خوام ... باور کنم ... نمی خوام ...
پیش از اینکه آیدن حرفش را تمام کند ، در کلبه گشوده شد. مردي با شنلی سفري در آستانه در ایستاده بود.
مردي بلند قد و با اندامی موزون. صورتی خوش فرم و روشن. بینی کشیده و بی نقص و چشمانی سبز تیره که
به یشمی می زد.
الویس با صدایی گیرا و خلاف عادتی گفت:
- خوبه آیدن ... تو نباید هم باور کنی ... اینا همش یه مشت مزخرفاته.
آیدن چند قدم عقب رفت و با تعجب به الویس نگریست که با آرامش تمام به داخل کلبه قدم می گذاشت.
- عمو الویس ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- پیدا کردنت خیلی هم سخت نبود ... می دونستم با برگشتمون به دورهام خود به خود پات به اینجا باز میشه.
البته باید بگم من فکر می کردم تو خیلی زودتر ازاینا بیاي اینجا ... اما مثل اینکه بهتر از اونچه که فکر می
romangram.com | @romangram_com