#چشمان_سرخ_آبی_پارت_70
- چه بلایی سر تو اومده؟
آدریان از جا برخاست و از پنجره به بیرون نگریست.
- درباره من حرف نمی زنیم آیدن ... . آه خداي من دوباره پیداش شد ...
- کی؟ رزا؟
آدریان سر تایید تکان داد و آیدن صحبتش را از سر گرفت.
- چرا اینقدر آزارش می دي؟
- اون نمی خواد بفهمه که احساسش داره گولش می زنه ... نمی خواد بفهمه من اهمیتی به خواسته هاي اون
نمی دم.
- اما اون می گفت تو همه زندگیت رو مدیون اونی ... اون می گفت تو تبعید شدي ...
آدریان با خشم سرگرداند و به آیدن زل زد:
- درباره من حرف نمی زنیم ... خب؟
- البته.
رزا در زد و بی آنکه منتظر اجازه بماند ، در را گشود وارد خانه شد. آدریان با بی حوصلگی گفت:
- فکر کنم ازت خواسته بودم دیگه به ملاقات من نیاي؟
رزا مقداري از نوشیدنی الفی را نوشید و پاسخ داد:
- آره ... دوستاي جدید داري ... اونا میان به ملاقاتت. فکر کنم بالاخره تصمیم گرفتی به اجتماع برگردي ...
نکنه این پسره می خواد توي مدرسه ثبت نامت کنه ... اوه تصور کن ... آدریان با کوله مدرسه ... در حالی داره
امتحان می ده.
- اگرم قرار باشه اینکارو بکنم ... فکر نمی کنم نیازي به دخالت تو باشه رزا.
romangram.com | @romangram_com