#چشمان_سرخ_آبی_پارت_68


- خب پس خودشون چطوري تکثیر می شن؟

- کسی نمی دونه ... من بارها کره تکشاخ دیدم اما هیچ اسب تکشاخ بارداري ندیدم.

- خیله خب داشتی از الویس و خودت می گفتی ...

- الویس خون آشامه ... امیدوار بودم بهت گفته باشه ...

- نه نگفته.

- خون اسب ... حتی یه اسب معمولی باعث میشه تمایلش رو نسبت به خون انسان کنترل کنه ... اما اسبهاي

برایت ... باعث می شن نور خورشید به بدن الویس و هر خون آشام دیگه اي، نفوذ ناپذیر بشه.

- واي خدا ... پس واسه همین الویس همیشه اسب نگهداري می کرده؟

- گوش کن آیدن. من نمی دونم گفتن این حقایق بهت درست هست یا نه؟

- البته اگه حقیقت داشته باشن ...

آدریان نفس عمیقی ئکشید و روي صندلی گهواره اي کنار شومینه نشست. نگاهش را به آتش دوخت و گفت:

- من نمی دونم چی شده بود اما الویس از به دنیا اومدن تو خوشحال نبود ... از فهمیدن رابطه پدرت ...

- وایستا پدرم چی بود؟ خون آشام؟

- نه پدرو مادرت هردو انسان بودن ... آدمهاي معمولی ... صبر داشته باش ... الویس از رابطه پدر و مادرت

عصبی بود ... نمی دونم چرا ... اونا تازه دبیرستان رو تموم کرده بودن ... تو که به دنیا اومدي اون تو رو از

مادرت گرفت ... چند ساعت هم از به دنیا اومدنت نمی گذشت. اون حتی اجازه نداده بود که تو از مادرت شیر

بخوري ... اون تورو با خودش آورد ... نمی دونم آخرین بار چی به مادرت گفت اما اونا رفتن ... و من دیگه

ندیدمشون.

- من چرا اینطوري شدم؟

romangram.com | @romangram_com