#چشمان_سرخ_آبی_پارت_66
آدریان با درماندگی گفت:
- من نمی تونم باورتون کنم. مطمئنم که دارید اتفاق می افتید اما باورش مشکله ...
- من نمی تونم کمکی بکنم.
- تو گفتی از وقتی من به دنیا اومدم من و الویس رو می پاییدي ... برام از خودم بگو ... الویس چیه ... پدرو
مادرم کجان؟ من چرا با یه عموي عجیب و غریب زندگی می کنم.
آدریان مقابل آیدن ایستاد و شانه هایش را به دست گرفت. لحنش اینبار آرام شده بود و احساس دلسوزي و
تعجب در ان موج می زد:
- بهم نگو الویس چیزي بهت نگفته.
آیدن که اندکی شرمنده به نظر می رسید پاسخ داد:
- در حقیقت ... خب آره. .اون گفته که اسم پدرو مادرم آلن و دیانا بوده و اینکه اونا مایه شرمندگی منن.
آدریان با عصبانیت آیدن را رها کرد:
- مایه شرمندگی؟ احمقانه اس ... این خود الویسه که مایه شرمندگیه ... بهش گفتی تحت نظره؟
- خب ... نه. خب من تمام مدت داشتم انکارتون می کردم. نمی تونستم بپذیرم. یعنی خب ... تو اینجایی اون
اسب اینجا بود. اما مگه همه اینا افسانه نیستن. .مگه تخیل نیستن ... من فکر می کنم دچار توهم شدم. بیمارم.
آدریان نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا بریم توي کلبه.
آیدن روي صندلی کنار پنجره نشست و به شومینه و آتش ضعیفی که در آن روشن بود ، خیره ماند. آدریان
مقداري جوشانده عجیب و غریب جلوي روي آیدن گذاشت:
- بخور ... دستور ساختش رو از الفها یاد گرفتم. خیلی خوشمزه اس.
romangram.com | @romangram_com